الان که دارم مینویسم بدجوری احساس حماقت میکنم. تو رابطه با مهناز به امتیاز دهی افتادم و فقط به خاطر این بود که حواسم رو جمع نکردم . استراتژیم بازی حرفه ای بود اما الان یک قهرمان احمق به نظر میام.
یه کمی زیاده روی کردم! اول باید مساله رو حل کنم و بعد دیگه بهش اهمیت ندم تا به کارهای دیگه ام برسم. اولین اتفاقی که افتاد حاصل بی تجربگی من بود , بعد از شب مهمونی نباید مسایل خونه رو با مهناز مطرح میکردم و اصلآ لزومی نداشت در مورد شرایط اینجا چیزی بدونه .. اون هم با فضاحتی که من براش تفسیر کردم!
بعد مجبور شدم معذرت خواهی کنم و بهش ثابت کنم برام خیلی اهمیت داره , انقدر که حاضرم براش یه آیپاد نانو بخرم؟! صبح نشده بود که عقلم زایل شد و چرت و پرتی براش مسیج زدم تا افتضاح رو کامل کنم.
خب حالا باید چیکار کنم؟ با دختری که هنوز نمیدونم کجا زندگی میکنه و چرا مخفی کاری میکنه و چرا حتی حاضر نشد شماره اصلی اش رو به من بده!؟ بهتره براش یه آیپاد بخرم مگه نه؟ و در خیابونی ملاقاتش کنم که حاضر نبود بگه جلوی کدوم پلاک باید منتظرش باشم!
تا اینجا که موفق شدم حسابی خودم رو احمق جلوه بدم و حالا باید ثابت کنم که راست میگفتم. اون تقصیری نداره اگه بهت دروغ گفته.. شاید صادقانه ترین داشته اش بوسه های لذت بخشش باشه و همین باعث شده که تو تصمیم بگیری نزدیکتر بروی.
هنوز فرصت برای یک چرخش دراماتیک هست. حالا باید دید که مهناز با یک ساده لوح اسیر احساسات چطور برخورد میکنه و تو تصمیم داری چطور بازی کنی و ورق رو به نفع خودت برگردونی؟