بیست و شش بهمن


مثل کسی که تازه از خوابی بد و ترسناک بیدار شده , ذهنم درگیر کابوسی است که از پایانش چند روز میگذرد.. خودم را امیدوار میکنم که دیگر همه چیز تمام شده, هیجانم را فروکش می کنم و ساعت ها و ساعت ها فکر میکنم که چه گذشت؟ 


به احترام مهناز و احساسش و چیزهایی که به من یاد داد قضاوت اش نمیکنم , به من سخت گذشت و خودم رو متهم اول می دونم , چرا نسنجیده حرف میزدم ‌؟ چرا بی مسئولیت ابراز علاقه میکردم؟‌ چرا به خودم امیدوارش کردم که حالا مجبور باشه رنج جدایی از من رو تحمل کنه؟ چرا یک پارتنری رو عاشقانه کردم؟ 


مطمئنآ دیگه به این رابطه باز نخواهم گشت , این به نفع هر دوی ماست . وقتی که این تصمیم رو گرفتم حاضر بودم بهایش هرچقدر که باشد بپردازم ,.


دهم بهمن

در وضعیتی بغرنج قرار گرفته ام . زیر بار تعهدات و مسئولیت اخلاقی در برابر به مهناز، عشقی که روز به روز رنگ می بازد ، شغلی که دوست ندارم ، خانواده ای که از آنها دور افتاده ام، آینده ای که برایم امیدوار کننده نیست، بی هیچ حمایتی، تنها و پیاده .

از اینکه مهناز میتونه همسر خوبی برای من باشه ناامید شدم. شاید این چیزی بود که میتوانست دلیل خوبی برای ادامه دادن باشد. اختلافات کوچک بزرگ تصویر عشق و رابطه ی نزدیک ما را مخدوش میکنند. من خوشحال نیستم، نه با بودن مهناز و نه با نبودنش .
در برابر شکنندگی و تمنای او توان ایستادن روی اصول و منطق ام را از دست میدهم و در برابر خودخواهی و غرورش احساسم فروکش می کند. شاید این نفسهای آخر رابطه باشد، یا پیامی تلخ از آغاز ماجرایی جدید .

یک جایی باید تصمیم بگیرم، پیش از آنکه دیر شود.