شانزده اسفند

شرایط سخت تو را کاتالیز میکند , عناصر وجودت از هم گسسته میشود , ترس .. امید .. قدرت.. شرافت… و ارزش واقعی داشته هایت را درک میکنی , آرزوهایت را زمانی می شناسی که آنها را بر باد رفته می بینی , و اهدافت را زمانی می بینی که از آنها کیلومترها دور شده باشی . و در آخر , زمانی خودت را می شناسی که انتخاب کنی .


از مهناز جدا شدمهنوز هر شب در رویاهایم می بینمش اما با عقل و توان امروزم هیچ راهی برای ادامه ی این زندگی مشترک نمی دیدم . من دوستش داشتم و هنوز هم دارم , آرزو میکردم این زن درک می کرد که من دوست ندارم بجنگیم, میخواستم باهم زندگی کنیم . می خواستم انرژی ام را روی ساختن آینده ی مان متمرکز کنم. گاهی آنقدر برای بدست آوردن دلش از خودم دور می شدم که احساس یک دروغگو را داشتم. این من نبودم, شاید خودش هم اینو میدونست.


برای بار سوم این اشتباه را تکرار کردم, شاید هم چهارم.. از یک موجود آسیب پذیر و شکننده حمایت کردم , و به جایی رسیدم که باید به خودم فکر میکردم سپس تنهایش گذاشتم. هیچ راهی نمی بینم که این حقیقت تلخ را عوض کنم , برگشتن من به اون رابطه یعنی تحمیل یک انتخاب اشتباه به خودم و غوطه ور شدن در منجلاب عواقب این کار.


اگر میخواهی به کسی کمک کنی مراقب باش که او را وابسته نکنی

اگر میتوانی فداکاری کن . اگر نه , امتحان نکن 


به احترام مهناز , و چیزهایی که به من یاد داد , به یاد خاطرات خوب و شبهایی که صبح کردیم , به خاطر باورش به عشق , رهایی ام از بند این سختی ها برایم خوشحال کننده نیست. فقط مرحمی است که روی زخم گذاشته شده, همین . 


من راهم را پیدا کردم , خودم را شناختم , عمیق تر شدم. به بهای تاوان حماقت و هوس رانی و سرزنش خودم . خودم را زمانی می بخشم که جبران کنم. با درست زندگی کردن . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد