پانزده اسفند

امشب به دردهایی فکر کردم که روحم را می فرسود. مثل زنگار که تن آهن را در آغوش میگیرد و باور کهنگی به جلایش می دهد. وجودم پر از خشم و کینه شده. این روزها زود عصبانی می شوم , طاقتم را زود می بازم و غرش می کنم . انگار که انقلابی درونم رخ می دهد و قدرتم را با خشم به رخ می کشم . انگار که حس می کنم اگر راهی برای شکست اندوه و درد گذشته باشد راهی است که از طغیان و تخریب می گذرد.


این من , کسی که میشناختم نیست . آن من همه چیز را مثل یک اقیانوس به عمق خود می برد  , نه مثل یک حوض که با یک سنگ لبریز می شود و آرامش را می بازد. خودم را سرزنش نمی کنم , خوب درک می کنم چرایی این همه تکانش و حساسیت ها رو . هر دوره از زندگی من خاطره ی یک ضربه و شکست بوده آنقدر که گاهی تعجب میکنم چطور دوام آوردم. یک درخت از پس این همه تبر بر میاد و حالا انگار هر باد خاطره ی یک طوفان را برایش زنده می کند. شاید میتونستم بلند ترین درخت باشم اگر توی این دره نبودم, شاید بلند ترین شاخه ها رو داشتم اگر تبر زنی نبود. 


اما امروز زنده ام , بزرگ ام , قوی شدم و حالا حس انتقام دارم . اما فهمیدم آخرین تبر خودم خواهم بود اگر اجازه دهم تا خشم و دردهای گذشته وجود من را در خود بگیرد. اگر هدفم را چیزی جز زندگی و رشد قرار دهم. نباید حالا به دشمن اول خودم بدل شوم و لذت را از خودم دریغ کنم و با تکرار خاطره دردهای گذشته در خودم فرو بریزم . 


می پذیرم , می بخشم و بزرگتر می شوم . چیزهایی دارم که یک روز به خاطر نداشتنشان حسرت خواهم خورد. من میخواهم پیروز این میدان باشم. حالم را خوب می کنم و دیگر ناراحت نخواهم بود. شاید روزی بلندترین درخت این دره باشم. با بادها خواهم رقصید و در طوفان قدرتم را مرور می کنم. 


http://s7.picofile.com/file/8241864818/6tag_050316_011738.jpg

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد