هجده مارچ

اولین روز از تعطیلات آخر سال , این روزها بیشتر و بیشتر ابرهای ابهام از زندگی من کنار میروند و به آرامی به درک عمیق و منحصر به فرد خودم از زندگی میرسم.


آخرین فصل از زندگی گذشته ی من به پایان رسید و امروز در آستانه ی یک دوران جدید قرار گرفتم , دورانی که برخواسته از یک تفکر جدید و فلسفه ای روشن و صریح است. یک کانسپت جدید از درد و رنج , ترس, نگرانی و دغدغه ها, تلاش و هدف, سختی, آسایش , و شکست و پیروزی.


چه میشود اگر بفهمی که هیچ چیز آن سوی مرگ نیست ؟ اگر به این فکر کنی که همه چیز آنجا تمام میشود و چیزی به نام ابدیت وجود ندارد؟ آیا بهتر زندگی نمیکنی؟ آیا بیشتر متوجه این فرصت نمیشوی؟ فرصتی که فراهم شده تا در کالبد باهوش ترین گونه ی هستی قرار بگیری! شانسی که نصیب تو شده تا یک بار همه چیز را تجربه کنی و بعد دوباره به چرخه ی ذرات هستی بازگردی


اگر به این فکر کنی که در طول تمام این سالها باور غلطی در ذهن ما تکرار شده بود تا از مردن نترسیم , میبینی آنقدر تکرارش کردیم که مفهوم واقعی زندگی را فراموش کردیم! باورهای قدرتمند دنیایی خیالی را در برابر تو قرار میدهند, تو به خلسه فرو میروی و واقعیت را نمی بینی.


اگر فکر نکنی که همه چیز با مرگ تمام میشود زندگی برایت اهمیت چندانی پیدا نمیکند, در برابر درد و رنج دلیل چندانی برای ادامه نداری و به پایان فکر میکنی , به پایان و رها شدن از تمام سختی ها و آزادی از قید کالبد وجود به امید دنیایی موهوم. من اسمش رو میذارم پسا-مرگ اندیشی, با این اندیشه تلاشهایت رنگ امرار معاش به خود میگیرند و از شاد بودن هراس داری , هراس بیداری از خوابی که به آن فرو رفته ای و مواجه شدن با چیزی که تمام باورهایت را به چالش میکشد.


درد و رنج مفاهیم واقعی زندگی هستند و باید بدونی چرا تحملشون میکنی , هیچ تضمینی برای حیات ابدی نیست! باید ارزش زنده بودن رو درک کنی و هرجور که دوست داری زندگی کنی.  


There is Nothing after this life! You're only given one shot, so take this opportunity , leave All your fears behind To discover the world around, try to know everything and seek the Real life adventures

Do what you like to do, Face with your weakness and embrace the pain and difficulty.. and, Enjoy the Life

هفت مارچ

امروز پنجشنبه بود, سر کار نرفتم و به جاش رفتم آخرین روز جشنواره دوسالانه رو تجربه کنم. خوب بود و روحیه ام بهتر شد, اونجا بودم که هادی تماس گرفت و منو به تولد دوستش دعوت کرد , پارتی صمیمی و خوبی بود.


هنوز در اعماق ذهنم خاطرات و احساسات گذشته تکرار میشوند و تصاویری سیال از دنیای خیالی و اغوا کننده ی بودن کنار معشوقم در خواب میبینم. تصویر زنی که با آن مدتی زندگی کردم و حالا باید بپذیرم که این زن هیچوقت وجود نداشته و هرچه بوده پروجکت ایده آل های من روی یک شخص دیگر بوده .


هرچقدر که از مهدیه فاصله میگیرم تصورات سمبلیک , اثیر و قویتر میشوند و هر زمان که در دنیای واقعیت با هم ملاقات کنیم بیشتر مطمئن میشوم که این دختر با زنی که در ذهن من وجود داره متفاوت است و ابر توهمات کنار میروند. 


امیدوارم شباهتها قضاوت من رو تسلیم خودشون نکنن . باید راهی برای سرریز بار اندوهم باز کنم , شاید فراموش کردم چطور میشه گریه کرد! وقتی بهش فکر میکنم بیشتر خنده ام میگیره. 


لعنت به این خوابها … کاش رؤیای دیگه ای داشتم . هیچ راهی برای متقاعد کردن ذهن نیمه هوشیارم وجود نداره که به چیزی غیر از گذشته بپردازه . فکر میکنم بهترین راه حل جمعهای دوستانه و آدمهای جدید باشه , ارتباطات جدید امید رو تقویت میکنه و قصد دارم بیشتر از این برنامه ها داشته باشم , شاید هر پنج شنبه .

 

ششم مارچ

تموم شد..!

چشمهام رو باز کردم بالاخره, تونستم واقعیت رو اونطور که هست ببینم نه به اون شکلی که دلم میخواست. و البته کمی هم خوش شانس بودم و از یک فرصت خوب استفاده کردم. 


وقتی به تصمیم نهایی رسیدم استراتژی ام ترک فیزیکی بود, کار سختی که مجبور نشدم انجامش بدم و امروز اتفاق بهتری افتاد! ترک احساسی . اگر تا دیروز حتی کمی باور داشتم که دختره انتخاب خوبیه امروز با از میان برداشتن پرده ی احساسات و عواطف دوباره همه چیز رو سنجیدم , نتیجه این بود که نه! من اشتباه میکردم و حالا دوباره این انتخاب رو دارم که به این رابطه پایان بدم. اینبار با این اطمینان که دیگه هیچوقت آرزوی داشتنش رو نخواهم کرد . 


دیگه عشقی وجود نداره که آزارت بده , پارادوکس گذشته ها حل شده و خاطره ای نیست که نتونی باهاش کنار بیای . خوشحالم از اینکه یک گزینه بد رو انتخاب نکردم و چیزی که مسلمه اینه که تصمیم دارم همینجا همه چیز تموم بشه . هرچیزی که دختره رو به خاطرم بیاره باعث خوشحالی بیشترم میشه چون یادم میندازه که میتونست یک اشتباه بزرگ باشه و نبود.


و دیگه این برام سوال نیست که معنی اون رفتارها و حرفهای متضاد چی بود . تا حدودی ریشه یابی کردم و به علتهای خودآگاه و ناخودآگاهش پی بردم , بیشتر شناختم و به پیچیدگی های ساختار ذهنش آشنا شدم . با درک کوه یخی که فروید مثال زد , میشه رفتار ذهن هوشیارش رو توجیه کرد و  خیلی چیزها میتونه دلیل باشه برای رفتارهای نامتعارفش . من دچار هیچ دلخوری یا آزردگی از دست مهدیه نیستم , وقتی میفهمم آنقدرها که من فکر میکردم مسلط و ارادی عمل نمیکرد.

پنج مارچ

وقتشه یکبار دیگه همه چیز رو آنالیز کنم و به این وضعیت پایان بدم , زمانی برای تصمیم نهایی


امشب باید پایانی باشه برای تمام رنجهایی که این مدت کشیدم . یک نقطه تصمیم گیری روشن و بزرگ . باید احساسات رو کنار بذارم و منطقی فکر کنم. بعد از این به خودم قول میدم که به تصمیمم وفادار بمونم , پس باید درست فکر کنم.


موضوع اینه که من گرفتار عشق شدم, به معنای واقعی . به این معنی که خیلی چیزها رو نادیده گرفتم. قلبم آکنده از خاطراتیه که زمان زیادی از اونها نمیگذره, از احساس عمیقی که به مهدیه داشتم و تمام لحظاتی که با هم گذروندیم. تمام دقایقی که بهش فکر میکردم و با هم در تماس بودیم و ناگهان بوم! همه چیز از هم پاشید, درست وقتی که انتظارشو نداشتم . حالا باز هم برای بدست آوردنش تلاش میکنم! اما به چه قیمتی؟ به بهای شخصیتم؟ به بهای از دست دادن قدرتم؟ به بهای نادیده گرفتن خیلی چیزها تحت تاثیر احساسات؟  نه امین! این راه درستی نیست. 


در تراژدی من فقط یک راه باقی مونده , من میرم. چه اتفاقی برای من افتاد؟ اون بدونه یا نه برام مهم نیست . نمیخوام لذت به خاک کشیدن یک مرد دیگه رو تجربه کنه . من میرم بی هیچ حرفی و هیچ توضیحی , هیچ دست و پا زدنی در کار نیست . 


باید بلد باشی چطور با یه خاطره کنار بیای . باید بپذیری که یک روز مهدیه بود , ولی امروز نیست و دیگه نخواهد بود. حتمآ سراغت رو میگیره و میخواد مطمئن بشه هنوز همونجا هستی , بذار فکر کنه تو رو از دست داده , یا فکر کنه که بالاخره از دستت راحت شد

سوم مارچ

احساس میکنم چیز مهمی رو از دست دادم. مثل یک بچه شدم که دیگه خود شکلات براش مهم نیست, این آرزوی شکلات هست که براش باقی مونده . 


امروز به این نتیجه رسیدم , حتی اگه بخوام به یکی دیگه فکر کنم شاید به این زودی نتونم . خودم رو رها کردم در اندوه رومانتیکی که بعد از جدایی به وجود میاد, هر وقت که دلم خواست حسابی از اتفاقی که افتاده ناراحت میشم و بهش فکر میکنم. اصلآ قصد مبارزه ندارم! بذار تمام اتفاقی که این مدت افتاد در ذهنم مرور بشه , با اینکه زمان زیادی نبود اما تاثیر عمیقی روی من گذاشت ..


ترکیبی از خاطره لحظات خوب و سمپاتیک , دیالوگها , رفتارهای ناپسند , فانتزی ها و واقعیت و …! هر چیزی مثل یک نشانه منو برمیگردونه به یکی از این لحظات , و بیشتر از هر چیزی خودش , صداش و آواتارش. 


یه جورایی شاید بیش از اندازه به این موضوع اهمیت دادم , میتونم از نظر روانی خودم رو آنالیز کنم اما چیزی عوض نمیشه , نه من و نه واقعیت.


من در حال حاضر از نظر روانی یک بیمار به حساب میام . یک اعتیاد روانی به ؛روال گذشته؛ و سمبل زن دلخواه, برخاسته از افیون لحظات شیرین که در نظرم خیلی دور و دست نیافتنی بودند و من تونستم دقایقی اونهارو لمس کنم , حالا خلسه پایان یافته و فانتزی ها با واقعیت برخورد میکنند و درهم میشکنند . ذهن لذت جوی من مجاب به پیدا کردن راهی برای تکرار این عادتهاست , اگر در بیداری نشد - در خواب!

این بیرون در واقعیت , خلإ باعث میشه بیشتر ارجاع کنم به گذشته, اگر انتخابهای بیشتر و بهتری داشتم به آینده بیشتر فکر میکردم.


وقتی برای بدست آوردن چیزی خیلی تلاش کنی برات ارزش بیشتری پیدا میکنه , این بخاطر ارزش واقعی اون هدف نیست , در واقع ارزش تلاش تو ارزش آن را دو چندان میکند. ارزش غرور , افکار , احساسات , زمان , و …!

بیست و هشت فوریه

امروز پنجشنبه اس. از نظر احساسی در وضعیت خوبی نیستم.. قرار بود بریم کنسرت و قرار بود آخرین ملاقاتمون باشه که من دیشب کنسل کردم . دیگه چیزی باقی نمونده که به خاطرش تلاش کنم. فقط رنج حاصل از نبودنشه که شاید یه کمی طول بکشه , بعدشم فراموش میکنم.

مهدیه خیلی چیزارو از من گرفت , تمام امید و تصوراتی که از بودن با اون داشتم و مشترکات زیادمون .. و به جاش یک تصور تلخ و کدر به من داد . تصویر زنهایی که مردهای صادق رو به بازی میگیرن و ازشون استفاده میکنن. نمیتونم این حس احمقانه رو مخفی کنم که بازی خوردم .. شاید واقعآ همینطور باشه,


اما خودم اینو انتخاب کردم , این گناه اسلحه نیست که وقتی به طرف خودت شلیک میکنی کارش رو درست انجام میده .

 

از نظر من اون رفته, گفته بود سه ماه فرصت بده تا ذهنم رو جمع و جور کنم و تصمیم بگیرم , نمیدونم اگه یه روز برگرده چیکار میکنم. شاید تا اون موقع حرفهاشو فراموش کرده باشم .. اما ضربه هایی که به من زد باعث شد سرد بشم , سرد و تلخ. 


تصمیم دارم یه کمی روی قدرت ذهنم کار کنم , میخوام قویتر بشم تا اعتماد بنفس بیشتری پیدا کنم و به رضایت برسم . یک زمانی رو برای Zen و مدیتیشن قرار دادم , مطمئنم نتیجه خوبی میگیرم . باید انرژی بگیرم , بیشتر و بیشتر.


بیست و چهار فوریه

خشمگینم , خیلی هم زیاد. این اولین بار نیست که مهدیه باعث میشه من انقدر ناراحت بشم. یه جای کار اشکال داره که من باید پیداش کنم . شاید خیلی ساده باشه و فقط باید چشمم رو باز کنم تا ببینمش, شاید هم باید منتظر زمان باشم . این احتمال وجود داره که انتخابم خوب نبوده و حالا دارم بهای این انتخاب رو میپردازم. مثل یک موجود مسخ شده عمل میکنم , هیچ درک درستی از این دختر بدست نیاوردم , به اندازه کافی نشناختمش و بهش علاقمند شدم .. یعنی اول علاقمند شدم و بعد خواستم بشناسمش؟! 


دارم اشتباه میکنم؟ چرا وقتی همه چیز خوب پیش میره اینطور فکر نمیکنم ؟‌ انقدر این اتفاق تکرار شده که میتونستم پیش بینی کنم , من اگه توی رابطه اشتباه کنم به موضع ضعیفتر میرم , سوال اینه که اشتباه کردم و امشب خواستم ببینمش؟ نه به هیچ وجه. یه رابطه سالم این طوری پیش نمیره ..

در اعماق ذهنم این ادراک به وجود اومده که ما از دیدن هم زیاد خوشحال نمیشیم , از با هم بودن لذت نمی بریم . من احساسم رو سرکوب میکنم و اون همچنان یک تکه سنگ سرد . اگه وقتی اون منو میبینه نه تنها خوشحال نشه بلکه حس ناخوشآیندی بهش دست بده , من نباید اصرار کنم. اگه از من خسته میشه, یا من خیلی خسته کننده ام یا اون خیلی بی حوصله .. یا شاید دلش بخواد تنها باشه و کسی مزاحم تنهاییش نشه.


شاید در انتخاب کردن بیش از حد به خودم اطمینان داشتم , فکر نمیکردم اشتباه کنم. همیشه در جهت تایید انتخابم تلاش کردم . همینطور بیشتر و بیشتر به گره های مساله اضافه میشه. از طرفی من نمیخوام بپذیرم که مهدیه تکه گمشده من نیست و از طرف دیگه واقعیت دو روی کاملآ متفاوت رو به من نمایش میده . گاهی در اوج لذت باهم بودن و گاهی دریغ از یک ارتباط چشمی ساده . 


بازم یکی از اون شبهاست که حسابی خسته شدم , ولی میدونم قراره چه اتفاقی بیوفته و منتظرش هستم . یک تماس از طرف اون , یه سری دیالوگ و دوباره همه چیز برمیگرده به وضعیت همیشگی, تعلیق! … به هیچ نتیجه ای نمیرسی , هیچ حرفی نمیزنه که تو بخوای فراموشش کنی و یک روزنه امیدبخش برات به وجود میاره , بعد یه شب خوب رو با هم سپری میکنین و احساس میکنی اینها همه اش بالا و پایین های رابطه است , فکر میکنی لازم نبود انقدر ناراحت بشی , و بعد دوباره یک اتفاق مثل امروز..


کورکورانه جلو رفتم . باید از اول چشمم رو باز میکردم و مصرانه نمیخواستم عشقی به وجود بیارم . باید خودم رو آزاد میکردم و با وجود اینکه سخت بود تمام اون جذابیت رو فراموش میکردم. حالا جایی برای تصمیم گیری نیست تا یک وقت دیگه . شاید ازش توضیح بخوام , شاید هم نه.

بیست و یک فوریه

این روزا فقط سخت و فرساینده است . از شنبه تا امروز بازی من و مهدیه ادامه پیدا کرد و من هنوز مطمئن نیستم دارم چیکار میکنم. بعد از روزی که همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم باز هم برای آخرین بار تلاشمو کردم و نتیجه داد , آنهم یک نتیجه ی پیچیده که فقط برای من میتونست بدست بیاد..


رابطه ای که میتونست خیلی ساده باشه از همون ابتدا پیچیده شد, و همه اش به خاطر من بود که حاضر شدم این سختی رو تحمل کنم و پای دوستی غیر معمولمون بایستم تا زمانی که مهدیه منو انتخاب کنه. اما در واقع این اصلآ سخت نیست , سخت چیزیه من انتظارشو نداشتم و اون رفتار دوگانه ی مهدیه اس. رفتار عجیبی که من اصلآ درک نمیکنم , گاهی خیلی گرم و صمیمی و گاهی مثل سنگ سرد- انگار که هیچوقت هیچ چیز بین ما نبوده . این رابطه هم خیلی شبیه دورانی هست که با مهرنوش داشتم , یک رابطه یک طرفه و احمقانه و بی فایده . 


حسابی خسته ام . دروغ نبود که گفتم آماده ام برای انتخاب بعدی اما در این برهوت چیزی به نام انتخاب وجود نداره, از صبر کردن خسته شدم. از زمانی که خودم رو شناختم این بهترین انتخابم بود که حالا به این باتلاق کشیده شده. 

اگه بخوام به این رابطه از بیرون نگاه کنم , به نظر میاد انعطاف زیاد من بیشتر حس منزجر کننده ایجاد کرده تا علاقه. چیزی شبیه چسب مایع به نظر میام تا یک مرد مغرور و قابل اتکا . 


دیگه همه چیز بین ما به گند کشیده شده , کلمات ارزش خودشون رو از دست دادن و فداکاری دیگه مفهوم خودش رو نداره. دوست ندارم فکر کنم در آینده مجبورم دست به تکنیکهای احمقانه بزنم و جایی برای روشهای کلاسیک و صادقانه نیست.


شاید یه روز بشینم و یه تحلیل کلی از اونچه گذشت بنویسم , از اشتباهاتی که کردم و درسهایی که گرفتم .. اما الان ترجیح میدم فقط استراحت کنم.