بیست و نهم ژانویه


گند زدم, افتضاح به بار آوردم. بهم ثابت شد که بعد از این هیچوقت نباید به فکر نگهداری از یک موجود زنده باشم. یه سگ دوماهه رو از پارک وی خریدم. یک شب کامل هم خودم شکنجه شدم هم سگ بیچاره. اتاقمو به گند کشیدحالا هرجا پا بذاری کثافته.

صبح دادمش به طناز, امیدوارم بتونه باهاش کنار بیاد. اگر نتونه ممکنه حسابی دردسر بشه.

نمیدونم چرا فکر نکردم چقدر همه چیز به گند کشیده میشه. کلی پول از دست دادم. حقوق یک روز کامل. از همه عذرخواهی کردم حالا هم اینجام. امیدوارم مریض نشم, طناز هم همینطور. 

۰۰۰

آدمی مثل من از وابستگی فرار میکنه. این اواخر آدم احساساتی و دل رحمی شدم که نمیتونه واقعیت خشن و بی رحم دنیا رو بپذیره. هیچ چیز اونقدر اهمیت نداره که ابتدا به نظر میاد . چه اهمیتی داره که چقدر درد و رنج وجود داره؟ اینکه بخوای با احساست

باهاش برخورد کنی هیچ کمکی نمیکنه.

خیلی ها کشته میشن, خیلی چیزها نابود میشه , ارزشها از بین میرن و قانون برتری همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده. چیزی به اسم برابری در طبیعت وجود نداره. مثل لاکپشتی که توسط کوسه شکار میشه.


تو نقض این قانون هستی و معتقدی که درست میگی, که یک استثنا در طبیعت محسوب میشه. انسانیت میگه این اشتباهه که در زندگی هیچ چیز از زنده موندن مهمتر نیست. اما این گاهی به دیوانگی شباهت داره که بخواهی از خود گذشتکی کنی.

دنیای بیرحم. حتی نمیتونی تصورش رو بکنی که چیزی به نام انصاف وجود نداره, وقتی زمانش برسه. 


باید خوشحال باشی پسر, همیشه میتونست بدتر از این باشه . مثل وقتی که در پایین ترین طبقه اجتماعی زندگی میکردیم. برای بهتر شدن تلاش کن ولی از شرایط موجود راضی باش. دو کار متضاد با هم!

بیست و یک ژانویه

اگر ندونی کجا میری, به هیچ جا نمیرسی.


ژانویه یک سال پیش , برنامه ی یک ساله برای خودم طراحی کردم و اهدافی داشتم که باید تا پایان سال به دست میومدن. حالا یک سال گذشته و همه چیز تغییر کرده, همینطور اهدافم.


به نگاه وسیع تری رسیدم. صورت مساله های جدیدی برای خودم ساختم و امشب یکی از اونها حل شد. به آینده فکر کردم و مسیر بهتری برای خودم تعیین کردم. 


مساله این بود که من تصمیم گرفتم از انیمیشن بیرون بیام و کار مؤثرتر و جدی تری انجام بدم. با وجود علاقه ی زیادم به کار فکری, هنر و Entertainment چیزی نبود که بتونه من رو برای همیشه راضی نگه داره.


سالهای گذشته آرزوی VFX Artist شدن داشتم اما زمان گذشت و سوالی مثل اینکه چرا من دارم این کار رو انجام میدم؟ این کار چقدر ارزشمنده و من چه کار بهتری میتونم انجام بدم؟و... در ذهن من تکرار میشد. مخصوصآ وقتی کار به مقایسه ی شغل خودم با کارهای علمی تر مثل تکنولوژی , نجوم و… میرسید و در آخر این چیزیه که بهش رسیدم: فیلم و انیمیشن , اگر دوستشون داری تماشا کن , اما کارهای بهتری هم برای انجام دادن وجود داره.


حالا همه چیز در آستانه ی تغییر قرار داره. من تصمیمم رو گرفتم و دارم به پنج سال آینده فکر میکنم, پیش به سوی برنامه نویسی :)


بدون تردید دروازه های دنیای جدید از این پس برای من باز خواهند بود, و تصمیم برای اینکه به کجا میروم بسیار ساده تر خواهد بود.

 ("!Hello World")<<<