یازده نوامبر

ظهر یک جمعه پاییزی.


امروز پس از مدتها ایده ی روشنی در ذهنم شکل گرفت و فهمیدم که بزرگترین مساله ای که برای من وجود داره چیه.


با وجود اضافه وزن و سستی هیچوقت نمیتونم از خودم لذت ببرم. وقتی نتونم از خودم لذت ببرم آدم خوشحالی نخواهم بود پس نمیتونم آدم موفقی هم باشم. نمیتونم کسی باشم که آرزوش رو دارم.


اینکه انرژی از دست میدم و همیشه یک جای ذهنم نسبت به واقعیت مثبت تردید داره, دلیلش اینه که به واقعیت موجود نگاه میکنم. و میبینم که یه جای کار اشکال داره و اون فیزیک منه.


پیش به سوی تغییر بزرگ : تغییر مادی


ششم نوامبر

ساعت دو, نیمه شب بارونی.


منطقم ته کشیده. حسابی از کار عقب افتادم, میدونم که باید خیلی جلوتر پیش میرفتم. اما خونسردم و امروز رو از زندگیم لذت بردم. 

مقیاس. برای رسیدن به درک درستی از نسبت بزرگی تعهداتم به توانایی هام. این مدت بیشتر در تناوب بین دو دیدگاه متفاوت بودم. 


به دختر زیبایی که این روزا به دنیای من وارد شده فکر میکنم. مثل یک منظره زیبای کنار جاده که دوست نداری هیچوقت از دستش بدی, یا شاید هم یه آدم جدید که وارد زندگیت میشه و همه چیز خیلی کودکانه اتفاق میوفته. یک زن غیر از اینکه زیبا و خوش قلب باشه به چی نیاز داره؟ 


اینکه که من در تصمیم گیری تردید دارم نشانه ی خوبی نیست , غریزه منو وادار به تسلیم میکنه و منطق میگه چقدر اطمینان داری؟ 

حتمآ به یه جاهایی میرسم این روزا. گاهی لازمه آدم تکلیفش رو با خودش روشن کنه.

چهار نوامبر

پنج شنبه پس از مدتها رفتم رکاب زدم ولی هنوز هیچ اثری از رضایت درونم دیده نمیشه. وقتی برمیگشتم ایده های درستی در ذهنم شکل گرفت. حالت Default ذهنی, چیزی که قرار بود تغییر بدم.


چند ماه پیش, شاید ۵ ماه یا بیشتر, به این نتیجه رسیدم که نمیشه و نباید خودآگاهم رو به ناخودآگاه تحمیل کنم.

چیزی که در گذشته فکر میکردم این بود که حالت ناخودآگاه یا همون Offline بودن اصلآ خوب نیست و باید پیوسته دیالوگ کرد , اما بعد فهمیدم که این زمینه ی افکاره که شخصیت من رو شکل میده, و در پی اون افکار من تولید میشن.

 بنابراین اگر من حالت Default درستی داشته باشم میتونم ذهنم رو بهتر Manage کنم.


تغییر حالت Default ذهنی. این که صبح با امید از خواب بیدار شوی و انرژی داشته باشی, یا وقتی که به هیچ چیز فکر نمیکنی Stable باشی. حالت روحی پایدار میشه اینکه استرس, اسپاسم و ناراحت نباشی و خونسردی خودت رو حفظ کنی.


میتونم اینو به برنامه نویسی کامپیوتر تشبیه کنم.

دیالوگ بالاترین سطح ارتباط باید باشه, و ناخودآگاه در لایه ای پایین تر قرار میگیره. وقتی که بطور خودآگاه داری با خودت حرف میزنی یا فکر میکنی در واقع داری از یک زبان سطح بالا استفاده میکنی, و وقتی که داری با ناخودآگاه فکر میکنی از یک زبان نزدیک به زبان ماشین استفاده میکنی که توسط ذهن Compile میشه.

یکم نوامبر

 امیدوارم به اندازه اسمش مفید باشه, بذار شروع کنیم.


امشب درست ده ماه از اول ژانویه میگذره. شبی که تصمیم گرفتم تغییر کنم, یک ماه بعد از روز تولدم بود. زمان با سرعت باورنکردنی گذشت .

حالا اینجام . جدی و مصمم برای دیدن واقعیت خودم. بدون ترس از چیزی که هستم . بدون اینکه بخواهم ماسکی به صورتم بزنم و روی خودم امتحانش کنم . 

برای فکر کردن به واقعیتی که منو ناراحت میکنه. برای رسیدن به نگرش درست , برای فکر کردن و تغییر. برای اراده و تصمیم.

در اینکه وجود من سرشار از تضاده شکی نیست , دلیلش هر چی که میخواد باشه من دارم با این کنار میام. این یه ویژگی برام به حساب میاد و فکر میکنم بتونم بهش علاقه مند باشم.

اینجام که یه کمی باهوش باشم, اینجا به خودم اجازه ی حماقت نمیدم. اینجام که رشته ی گسسته ی افکارم رو به هم پیوند بدم که به درک درستی از دنیای اطراف برسم.


دیگه وقتش شده امین. مصمم تر از همیشه و قوی. خودت رو برای تغییر آماده کن پسر. و برگرد اینجا, در بهترین فرصت.