در وضعیتی بغرنج قرار گرفته ام . زیر بار تعهدات و مسئولیت اخلاقی در برابر به مهناز، عشقی که روز به روز رنگ می بازد ، شغلی که دوست ندارم ، خانواده ای که از آنها دور افتاده ام، آینده ای که برایم امیدوار کننده نیست، بی هیچ حمایتی، تنها و پیاده .
از اینکه مهناز میتونه همسر خوبی برای من باشه ناامید شدم. شاید این چیزی بود که میتوانست دلیل خوبی برای ادامه دادن باشد. اختلافات کوچک بزرگ تصویر عشق و رابطه ی نزدیک ما را مخدوش میکنند. من خوشحال نیستم، نه با بودن مهناز و نه با نبودنش . در برابر شکنندگی و تمنای او توان ایستادن روی اصول و منطق ام را از دست میدهم و در برابر خودخواهی و غرورش احساسم فروکش می کند. شاید این نفسهای آخر رابطه باشد، یا پیامی تلخ از آغاز ماجرایی جدید .