چهارده فروردین

این  یادداشت رو مینویسم فقط چون احساس میکنم باید برخی وقایع زندگی ام رو اینجا ثبت کنم. وضعیتی که بر روانم حکم فرما شده بیشتر تمایل به سکوت و سیال بودن داره تا فلسفه پردازی و آینده نگری.


نه اینکه حاصل تمام تعمقات و شناخت های گذشته ام پوچ و دور انداختنی باشند, اما اون انتظاراتی که ازشون داشتم رو برآورده نکردند, به همین سادگی. اینطور به نظر میاد که آنقدرها که تصور میکردم کنترلی روی تصمیماتم نداشته ام. میشه اسمش رو گذاشت بهانه های یک آدم بی اراده و یا واقعیت تلخ مشترک انسانها.

شانس, غریزه, تصمیمات ناخودآگاه و شرایط ; چهار عاملی که میخواستم توسط قوای شناختی ام مهارشان کنم . امروز تصور میکنم سهم "اختیار" رو در سرنوشتم دست بالا گرفته بودم , من اونقدرها که فکر میکردم تاثیر گذار نیستم.


در یک سال گذشته شرایط سختی رو تجربه کردم و تمام عمارتی که از اندیشه در ذهنم ساخته بودم فرو ریخت. با ضعف و حقارت خودم روبرو شدم و فهمیدم چقدر آسیب پذیرم , نه فقط در برابر شرایط سخت بلکه در برابر خودم . اینکه بفهمی چه پتانسیل بزرگی برای نابود کردن خودت داری و نتونی باهاش مقابله کنی واقعا مسخره اس.

این جمله رو یه نفر که شاید در شرایط شبیه من بوده گفته و چقدر درسته:

    " انسان ذاتآ در مقابل هستی حقیره , اما اینو تا درگیر مسایل حقیرانه ست خوب درک نمیکنه . از معدود اوقاتی که طبیعت کمی پرده رو کنار میزنه تا گوشه چشمی از حقارت واقعی انسان رو بهش نشون بده مواجهه با بیماری های سخته. اونجاست که هستی تیزی برمیداره و پیکر حقیر انسان رو خطخطی میکنه و بهش پوزخند میزنه"


چند وقت پیش به نقطه ای رسیدم که متوجه الگوی تکرار یک رفتار اشتباه شدم . از خودم پرسیدم اگر من این انتخاب رو نداشته باشم که این الگو رو متوقف کنم چه معنی میده؟ من یک تصمیم اشتباه رو آگاهانه میگرفتم و انگار که تبدیل به یک ربات شده باشم نمیتونستم از انجامش خودداری کنم. آگاهانه تلاش می کردم که خودم رو متوقف کنم و به شکل احمقانه ای ناتوان در تغییر جهت.


شبی که با مهرنوش سکس کردم نقطه ای بود که شاهد این موازنه قوا بودم. تصمیمی رو در ناخودآگاه یا غریزه ام گرفته بودم که داشتم سعی میکردم آگاهانه صرف نظر کنم , احساس میکنم خیلی نزدیک شدم اما موفق نشدم.


شرایط جوری رقم می خورد که نتیجه اش از دست دادن اعتماد بنفس ام بود . شاهد فرو ریختن عمارتی بودم که از منطق و خرد برای خودم ساخته بودم. فیلسوفی که برای همه یک نسخه داشت حالا به دست خودش به مضحکه کشیده می شد. واقعا فکر میکردی نقش پررنگی در سرنوشتت داری؟ تو هیچی نیستی. یا در محسباتت خطا کردی و یا اونقدر ضعیف بودی که در حد یک تئوریسین باقی موندی و نتونستی عمل کنی.


دیگه چندان به دنبال شناخت ساختار و عملکرد ذهن یا یافتن اصول و قواعد برای زندگی نیستم , دست از برنامه ریزی ذهنم برداشته ام. و بیشتر سکوت می کنم و سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. فکر میکنم کافی و خوب باشه.