بیست و شش بهمن


مثل کسی که تازه از خوابی بد و ترسناک بیدار شده , ذهنم درگیر کابوسی است که از پایانش چند روز میگذرد.. خودم را امیدوار میکنم که دیگر همه چیز تمام شده, هیجانم را فروکش می کنم و ساعت ها و ساعت ها فکر میکنم که چه گذشت؟ 


به احترام مهناز و احساسش و چیزهایی که به من یاد داد قضاوت اش نمیکنم , به من سخت گذشت و خودم رو متهم اول می دونم , چرا نسنجیده حرف میزدم ‌؟ چرا بی مسئولیت ابراز علاقه میکردم؟‌ چرا به خودم امیدوارش کردم که حالا مجبور باشه رنج جدایی از من رو تحمل کنه؟ چرا یک پارتنری رو عاشقانه کردم؟ 


مطمئنآ دیگه به این رابطه باز نخواهم گشت , این به نفع هر دوی ماست . وقتی که این تصمیم رو گرفتم حاضر بودم بهایش هرچقدر که باشد بپردازم ,.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد