ششم نوامبر

ساعت دو, نیمه شب بارونی.


منطقم ته کشیده. حسابی از کار عقب افتادم, میدونم که باید خیلی جلوتر پیش میرفتم. اما خونسردم و امروز رو از زندگیم لذت بردم. 

مقیاس. برای رسیدن به درک درستی از نسبت بزرگی تعهداتم به توانایی هام. این مدت بیشتر در تناوب بین دو دیدگاه متفاوت بودم. 


به دختر زیبایی که این روزا به دنیای من وارد شده فکر میکنم. مثل یک منظره زیبای کنار جاده که دوست نداری هیچوقت از دستش بدی, یا شاید هم یه آدم جدید که وارد زندگیت میشه و همه چیز خیلی کودکانه اتفاق میوفته. یک زن غیر از اینکه زیبا و خوش قلب باشه به چی نیاز داره؟ 


اینکه که من در تصمیم گیری تردید دارم نشانه ی خوبی نیست , غریزه منو وادار به تسلیم میکنه و منطق میگه چقدر اطمینان داری؟ 

حتمآ به یه جاهایی میرسم این روزا. گاهی لازمه آدم تکلیفش رو با خودش روشن کنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد