بیست و چهار فوریه

خشمگینم , خیلی هم زیاد. این اولین بار نیست که مهدیه باعث میشه من انقدر ناراحت بشم. یه جای کار اشکال داره که من باید پیداش کنم . شاید خیلی ساده باشه و فقط باید چشمم رو باز کنم تا ببینمش, شاید هم باید منتظر زمان باشم . این احتمال وجود داره که انتخابم خوب نبوده و حالا دارم بهای این انتخاب رو میپردازم. مثل یک موجود مسخ شده عمل میکنم , هیچ درک درستی از این دختر بدست نیاوردم , به اندازه کافی نشناختمش و بهش علاقمند شدم .. یعنی اول علاقمند شدم و بعد خواستم بشناسمش؟! 


دارم اشتباه میکنم؟ چرا وقتی همه چیز خوب پیش میره اینطور فکر نمیکنم ؟‌ انقدر این اتفاق تکرار شده که میتونستم پیش بینی کنم , من اگه توی رابطه اشتباه کنم به موضع ضعیفتر میرم , سوال اینه که اشتباه کردم و امشب خواستم ببینمش؟ نه به هیچ وجه. یه رابطه سالم این طوری پیش نمیره ..

در اعماق ذهنم این ادراک به وجود اومده که ما از دیدن هم زیاد خوشحال نمیشیم , از با هم بودن لذت نمی بریم . من احساسم رو سرکوب میکنم و اون همچنان یک تکه سنگ سرد . اگه وقتی اون منو میبینه نه تنها خوشحال نشه بلکه حس ناخوشآیندی بهش دست بده , من نباید اصرار کنم. اگه از من خسته میشه, یا من خیلی خسته کننده ام یا اون خیلی بی حوصله .. یا شاید دلش بخواد تنها باشه و کسی مزاحم تنهاییش نشه.


شاید در انتخاب کردن بیش از حد به خودم اطمینان داشتم , فکر نمیکردم اشتباه کنم. همیشه در جهت تایید انتخابم تلاش کردم . همینطور بیشتر و بیشتر به گره های مساله اضافه میشه. از طرفی من نمیخوام بپذیرم که مهدیه تکه گمشده من نیست و از طرف دیگه واقعیت دو روی کاملآ متفاوت رو به من نمایش میده . گاهی در اوج لذت باهم بودن و گاهی دریغ از یک ارتباط چشمی ساده . 


بازم یکی از اون شبهاست که حسابی خسته شدم , ولی میدونم قراره چه اتفاقی بیوفته و منتظرش هستم . یک تماس از طرف اون , یه سری دیالوگ و دوباره همه چیز برمیگرده به وضعیت همیشگی, تعلیق! … به هیچ نتیجه ای نمیرسی , هیچ حرفی نمیزنه که تو بخوای فراموشش کنی و یک روزنه امیدبخش برات به وجود میاره , بعد یه شب خوب رو با هم سپری میکنین و احساس میکنی اینها همه اش بالا و پایین های رابطه است , فکر میکنی لازم نبود انقدر ناراحت بشی , و بعد دوباره یک اتفاق مثل امروز..


کورکورانه جلو رفتم . باید از اول چشمم رو باز میکردم و مصرانه نمیخواستم عشقی به وجود بیارم . باید خودم رو آزاد میکردم و با وجود اینکه سخت بود تمام اون جذابیت رو فراموش میکردم. حالا جایی برای تصمیم گیری نیست تا یک وقت دیگه . شاید ازش توضیح بخوام , شاید هم نه.

نظرات 1 + ارسال نظر
self پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ب.ظ

۹ شب. انتظار. کلاس زبان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد