پنج مارچ

وقتشه یکبار دیگه همه چیز رو آنالیز کنم و به این وضعیت پایان بدم , زمانی برای تصمیم نهایی


امشب باید پایانی باشه برای تمام رنجهایی که این مدت کشیدم . یک نقطه تصمیم گیری روشن و بزرگ . باید احساسات رو کنار بذارم و منطقی فکر کنم. بعد از این به خودم قول میدم که به تصمیمم وفادار بمونم , پس باید درست فکر کنم.


موضوع اینه که من گرفتار عشق شدم, به معنای واقعی . به این معنی که خیلی چیزها رو نادیده گرفتم. قلبم آکنده از خاطراتیه که زمان زیادی از اونها نمیگذره, از احساس عمیقی که به مهدیه داشتم و تمام لحظاتی که با هم گذروندیم. تمام دقایقی که بهش فکر میکردم و با هم در تماس بودیم و ناگهان بوم! همه چیز از هم پاشید, درست وقتی که انتظارشو نداشتم . حالا باز هم برای بدست آوردنش تلاش میکنم! اما به چه قیمتی؟ به بهای شخصیتم؟ به بهای از دست دادن قدرتم؟ به بهای نادیده گرفتن خیلی چیزها تحت تاثیر احساسات؟  نه امین! این راه درستی نیست. 


در تراژدی من فقط یک راه باقی مونده , من میرم. چه اتفاقی برای من افتاد؟ اون بدونه یا نه برام مهم نیست . نمیخوام لذت به خاک کشیدن یک مرد دیگه رو تجربه کنه . من میرم بی هیچ حرفی و هیچ توضیحی , هیچ دست و پا زدنی در کار نیست . 


باید بلد باشی چطور با یه خاطره کنار بیای . باید بپذیری که یک روز مهدیه بود , ولی امروز نیست و دیگه نخواهد بود. حتمآ سراغت رو میگیره و میخواد مطمئن بشه هنوز همونجا هستی , بذار فکر کنه تو رو از دست داده , یا فکر کنه که بالاخره از دستت راحت شد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد