هفت مارچ

امروز پنجشنبه بود, سر کار نرفتم و به جاش رفتم آخرین روز جشنواره دوسالانه رو تجربه کنم. خوب بود و روحیه ام بهتر شد, اونجا بودم که هادی تماس گرفت و منو به تولد دوستش دعوت کرد , پارتی صمیمی و خوبی بود.


هنوز در اعماق ذهنم خاطرات و احساسات گذشته تکرار میشوند و تصاویری سیال از دنیای خیالی و اغوا کننده ی بودن کنار معشوقم در خواب میبینم. تصویر زنی که با آن مدتی زندگی کردم و حالا باید بپذیرم که این زن هیچوقت وجود نداشته و هرچه بوده پروجکت ایده آل های من روی یک شخص دیگر بوده .


هرچقدر که از مهدیه فاصله میگیرم تصورات سمبلیک , اثیر و قویتر میشوند و هر زمان که در دنیای واقعیت با هم ملاقات کنیم بیشتر مطمئن میشوم که این دختر با زنی که در ذهن من وجود داره متفاوت است و ابر توهمات کنار میروند. 


امیدوارم شباهتها قضاوت من رو تسلیم خودشون نکنن . باید راهی برای سرریز بار اندوهم باز کنم , شاید فراموش کردم چطور میشه گریه کرد! وقتی بهش فکر میکنم بیشتر خنده ام میگیره. 


لعنت به این خوابها … کاش رؤیای دیگه ای داشتم . هیچ راهی برای متقاعد کردن ذهن نیمه هوشیارم وجود نداره که به چیزی غیر از گذشته بپردازه . فکر میکنم بهترین راه حل جمعهای دوستانه و آدمهای جدید باشه , ارتباطات جدید امید رو تقویت میکنه و قصد دارم بیشتر از این برنامه ها داشته باشم , شاید هر پنج شنبه .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
sadeh جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:37 ق.ظ http://azari66.blogsky.com/

سلام
خیلی قشنگ مینویسی
من دوست دارم با هم حرف بزنیم
نمیشناسمت
اما احساس میکنم هم دردیم
فکر کنم
شما قبلا اذواج کردی
من هم ارش هستم ازدواج نکردم
اما یک جورای مسخرست با یکی بودم سالها
ولی نه به هر حال دوست داشتی گفتگو کنیم اوکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد