نهم می

چیزهایی برای یادداشت.

نزدیک به ۶ ماه از زمانی که با روژان صحبت کردم میگذره و حالا دوباره دارم بهش فکر میکنم. امروز با هم صحبت کردیم و همه چیز خوب پیش رفت . گفت به زمان نیاز داره تا بتونه تصمیم گیری کنه, من هم به این زمان نیاز دارم که به شناخت بیشتری برسیم.

وجود روژان برای من خوب و لذت بخشه و بعد از سالها کسی هست که فکر میکنم میتونه جای خالی یک زن واقعی رو برای من پر کنه.

تصمیم دارم از این فرصت برای لذت بردن از زندگیم استفاده کنم و اون هم از وجود من احساس خوشایندی داشته باشه.


برنامه ی تغییر بزرگ هم تقریبآ خوب پیش میره و ورزش رو به طور جدی ادامه میدم. در حال حاضر شرایط کاملآ Progressive هست و مطمئنم که شرایط در آینده بهتر هم خواهد شد.


سی ام اپریل

برنامه تغییر بزرگ!


[ به نظرم پست بی اهمیتی رسید, پاکش کردم]

بیست و نهم ژانویه


گند زدم, افتضاح به بار آوردم. بهم ثابت شد که بعد از این هیچوقت نباید به فکر نگهداری از یک موجود زنده باشم. یه سگ دوماهه رو از پارک وی خریدم. یک شب کامل هم خودم شکنجه شدم هم سگ بیچاره. اتاقمو به گند کشیدحالا هرجا پا بذاری کثافته.

صبح دادمش به طناز, امیدوارم بتونه باهاش کنار بیاد. اگر نتونه ممکنه حسابی دردسر بشه.

نمیدونم چرا فکر نکردم چقدر همه چیز به گند کشیده میشه. کلی پول از دست دادم. حقوق یک روز کامل. از همه عذرخواهی کردم حالا هم اینجام. امیدوارم مریض نشم, طناز هم همینطور. 

۰۰۰

آدمی مثل من از وابستگی فرار میکنه. این اواخر آدم احساساتی و دل رحمی شدم که نمیتونه واقعیت خشن و بی رحم دنیا رو بپذیره. هیچ چیز اونقدر اهمیت نداره که ابتدا به نظر میاد . چه اهمیتی داره که چقدر درد و رنج وجود داره؟ اینکه بخوای با احساست

باهاش برخورد کنی هیچ کمکی نمیکنه.

خیلی ها کشته میشن, خیلی چیزها نابود میشه , ارزشها از بین میرن و قانون برتری همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده. چیزی به اسم برابری در طبیعت وجود نداره. مثل لاکپشتی که توسط کوسه شکار میشه.


تو نقض این قانون هستی و معتقدی که درست میگی, که یک استثنا در طبیعت محسوب میشه. انسانیت میگه این اشتباهه که در زندگی هیچ چیز از زنده موندن مهمتر نیست. اما این گاهی به دیوانگی شباهت داره که بخواهی از خود گذشتکی کنی.

دنیای بیرحم. حتی نمیتونی تصورش رو بکنی که چیزی به نام انصاف وجود نداره, وقتی زمانش برسه. 


باید خوشحال باشی پسر, همیشه میتونست بدتر از این باشه . مثل وقتی که در پایین ترین طبقه اجتماعی زندگی میکردیم. برای بهتر شدن تلاش کن ولی از شرایط موجود راضی باش. دو کار متضاد با هم!

بیست و یک ژانویه

اگر ندونی کجا میری, به هیچ جا نمیرسی.


ژانویه یک سال پیش , برنامه ی یک ساله برای خودم طراحی کردم و اهدافی داشتم که باید تا پایان سال به دست میومدن. حالا یک سال گذشته و همه چیز تغییر کرده, همینطور اهدافم.


به نگاه وسیع تری رسیدم. صورت مساله های جدیدی برای خودم ساختم و امشب یکی از اونها حل شد. به آینده فکر کردم و مسیر بهتری برای خودم تعیین کردم. 


مساله این بود که من تصمیم گرفتم از انیمیشن بیرون بیام و کار مؤثرتر و جدی تری انجام بدم. با وجود علاقه ی زیادم به کار فکری, هنر و Entertainment چیزی نبود که بتونه من رو برای همیشه راضی نگه داره.


سالهای گذشته آرزوی VFX Artist شدن داشتم اما زمان گذشت و سوالی مثل اینکه چرا من دارم این کار رو انجام میدم؟ این کار چقدر ارزشمنده و من چه کار بهتری میتونم انجام بدم؟و... در ذهن من تکرار میشد. مخصوصآ وقتی کار به مقایسه ی شغل خودم با کارهای علمی تر مثل تکنولوژی , نجوم و… میرسید و در آخر این چیزیه که بهش رسیدم: فیلم و انیمیشن , اگر دوستشون داری تماشا کن , اما کارهای بهتری هم برای انجام دادن وجود داره.


حالا همه چیز در آستانه ی تغییر قرار داره. من تصمیمم رو گرفتم و دارم به پنج سال آینده فکر میکنم, پیش به سوی برنامه نویسی :)


بدون تردید دروازه های دنیای جدید از این پس برای من باز خواهند بود, و تصمیم برای اینکه به کجا میروم بسیار ساده تر خواهد بود.

 ("!Hello World")<<<

بیست و چهار دسامبر

امشب بعد از مدتها ابعاد زیادی از موضوع اشراق و کار روشن شد. حالا وقت تصمیم گیری در مورد استراترژی هست که قراره در آینده دنبال کنیم. چیزهایی که میدونم اینه:


من بدون محاسبه کافی وارد این پروژه شدم و حالا دو تا انتخاب دارم.


شماره یک : بازی رو ادامه بدم. در این حالت با این صورت مساله طرفم : پروژه ای که زمان زیادی رو از دست داده , تجهییزات و نیروی کار کافی نداره و من توانایی های محدودی دارم. تنها راه حلی که برای من وجود داره درست انجام دادن کارهای است که به من واگذار شده و قبول نکردن تعهدات بیشتر تا زمانی که دستمزدم رو میگیرم. بدون نگران شدن در مورد اینکه آیا موفق خواهند شد یا نه.


شماره دو: ترک بازی و پاک کردن صورت مساله . در این حالت باید انتخاب بهتری داشته باشم. 

اینکه برای خودم یک مساله طرح کنم و خودم رو برای حل کردنش به چالش بکشم , باید مساله ی مهمی باشه و حاصلش ارزشمند باشه. باید هدفی رو دنبال کنه , نه صرفآ حل کردن خود مساله. 


سوال اینه که ادامه دادن با اشراق چه نتایج ارزشمندی میتونه داشته باشه؟


معتقدم پاک کردن صورت مساله کار منطقی نیست . من نباید تحت تاثیر فشار واکنش عصبی نشون بدم , نظم ذهنیم بهم بریزه و خونسردیم رو از دست بدم. تنها زمانی به خودم اجازه میدم صورت مساله ام رو عوض کنم که به این نتیجه برسم مساله بهتری برای حل کردن وجود داره.


 دست آوردهای با ارزش ادامه ی کار میتونه اینا باشه:


- داشتن کار روتین و دستمزد ثابت.                                                    7.0

- تبدیل شرایط باخت به شرایط مساوی و برد.                                        1.0

- فراهم کردن شرایط مناسب برای فعالیت 1.5S                         Side Project   

- تجربه تکنیکال و رزومه                                                                0.25

- رسیدن به نگرش 0.25S                                                     Productive                   

(اینکه اول مهمه یک کاری با کیفیت متوسط انجام بشه , بعد برای بهتر شدنش تلاش کرد)


اگر هر زمان مجموع دست آوردهام به کمتر از ۸ رسید دیگه دلیلی برای ادامه ی کار باقی نمیمونه. 

نهم دسامبر

یک ماه از روزی که تصمیم گرفتم از لحاظ فیزیکی تغییر کنم گذشت و هنوز نتونستم شرایط لازم رو آماده کنم. وضعیت ذهنیم دچار آشفتگی شده و لازمه همه چیز رو دوباره منظم کنم.


اینجا جای احمق بودن نیست. 


به این فکر میکنم که برای پنج سال آینده چه برنامه ای دارم. اما سوال اساسی اینه که چه برنامه هایی باید داشته باشم؟ هدف چیه و من برای رسیدن به کجا برنامه ریزی میکنم؟

---

یک شب ایده های خوبی به ذهنم رسید , یک نوع نگرش به زندگی و فلسفه ای که منو متقاعد میکنه. چیزی که قابل لمس هست و به نظر میاد بتونه جواب خوبی برای سوالهای منطقی داشته باشه:


؛؛ ما اینجاییم که بازی کنیم. هیچ انتخابی پیش از این نداشتیم و اگر بترسی بازنده خواهی بود . برنده کسی خواهد بود که قوانین و راه بازی را یاد بگیرد. از شکست افسرده نشود و پیروزی هیجان زده اش نکند.این نفس بازی است که اهمیت دارد! فقط همین. 


The whole world is a Fair. We have Things to Lose and Things to Reach


شانس وجود داره و قانون خودش رو داره ,

سرنوشت به گذشته ی تو بر میگرده، به جایی که انتخاب زیادی نداشتی و ناخودآگاهت شکل گرفت. پس هر جایی که با آگاهی تصمیم نگیری سرنوشت برایت تصمیم میگیرد.


شانس, اتفاق و بازی تو آینده رو رقم میزنه. بازیکن خوب بودن یعنی داشتن ایده ی روشن از کاری که انجام میدهی ؛؛

---

بیشتر از سه ماه از دوم سپتامبر, روزی که کار جدیدم رو شروع کردم گذشت و نتونستم به استراتژی درستی در مورد مسایل کاری برسم. برقرار کردن یک بالانس میان توانایی ها , انتظارات , پیشرفت و مسایل مالی . باید باهوش عمل کنم.

یازده نوامبر

ظهر یک جمعه پاییزی.


امروز پس از مدتها ایده ی روشنی در ذهنم شکل گرفت و فهمیدم که بزرگترین مساله ای که برای من وجود داره چیه.


با وجود اضافه وزن و سستی هیچوقت نمیتونم از خودم لذت ببرم. وقتی نتونم از خودم لذت ببرم آدم خوشحالی نخواهم بود پس نمیتونم آدم موفقی هم باشم. نمیتونم کسی باشم که آرزوش رو دارم.


اینکه انرژی از دست میدم و همیشه یک جای ذهنم نسبت به واقعیت مثبت تردید داره, دلیلش اینه که به واقعیت موجود نگاه میکنم. و میبینم که یه جای کار اشکال داره و اون فیزیک منه.


پیش به سوی تغییر بزرگ : تغییر مادی


ششم نوامبر

ساعت دو, نیمه شب بارونی.


منطقم ته کشیده. حسابی از کار عقب افتادم, میدونم که باید خیلی جلوتر پیش میرفتم. اما خونسردم و امروز رو از زندگیم لذت بردم. 

مقیاس. برای رسیدن به درک درستی از نسبت بزرگی تعهداتم به توانایی هام. این مدت بیشتر در تناوب بین دو دیدگاه متفاوت بودم. 


به دختر زیبایی که این روزا به دنیای من وارد شده فکر میکنم. مثل یک منظره زیبای کنار جاده که دوست نداری هیچوقت از دستش بدی, یا شاید هم یه آدم جدید که وارد زندگیت میشه و همه چیز خیلی کودکانه اتفاق میوفته. یک زن غیر از اینکه زیبا و خوش قلب باشه به چی نیاز داره؟ 


اینکه که من در تصمیم گیری تردید دارم نشانه ی خوبی نیست , غریزه منو وادار به تسلیم میکنه و منطق میگه چقدر اطمینان داری؟ 

حتمآ به یه جاهایی میرسم این روزا. گاهی لازمه آدم تکلیفش رو با خودش روشن کنه.

چهار نوامبر

پنج شنبه پس از مدتها رفتم رکاب زدم ولی هنوز هیچ اثری از رضایت درونم دیده نمیشه. وقتی برمیگشتم ایده های درستی در ذهنم شکل گرفت. حالت Default ذهنی, چیزی که قرار بود تغییر بدم.


چند ماه پیش, شاید ۵ ماه یا بیشتر, به این نتیجه رسیدم که نمیشه و نباید خودآگاهم رو به ناخودآگاه تحمیل کنم.

چیزی که در گذشته فکر میکردم این بود که حالت ناخودآگاه یا همون Offline بودن اصلآ خوب نیست و باید پیوسته دیالوگ کرد , اما بعد فهمیدم که این زمینه ی افکاره که شخصیت من رو شکل میده, و در پی اون افکار من تولید میشن.

 بنابراین اگر من حالت Default درستی داشته باشم میتونم ذهنم رو بهتر Manage کنم.


تغییر حالت Default ذهنی. این که صبح با امید از خواب بیدار شوی و انرژی داشته باشی, یا وقتی که به هیچ چیز فکر نمیکنی Stable باشی. حالت روحی پایدار میشه اینکه استرس, اسپاسم و ناراحت نباشی و خونسردی خودت رو حفظ کنی.


میتونم اینو به برنامه نویسی کامپیوتر تشبیه کنم.

دیالوگ بالاترین سطح ارتباط باید باشه, و ناخودآگاه در لایه ای پایین تر قرار میگیره. وقتی که بطور خودآگاه داری با خودت حرف میزنی یا فکر میکنی در واقع داری از یک زبان سطح بالا استفاده میکنی, و وقتی که داری با ناخودآگاه فکر میکنی از یک زبان نزدیک به زبان ماشین استفاده میکنی که توسط ذهن Compile میشه.

یکم نوامبر

 امیدوارم به اندازه اسمش مفید باشه, بذار شروع کنیم.


امشب درست ده ماه از اول ژانویه میگذره. شبی که تصمیم گرفتم تغییر کنم, یک ماه بعد از روز تولدم بود. زمان با سرعت باورنکردنی گذشت .

حالا اینجام . جدی و مصمم برای دیدن واقعیت خودم. بدون ترس از چیزی که هستم . بدون اینکه بخواهم ماسکی به صورتم بزنم و روی خودم امتحانش کنم . 

برای فکر کردن به واقعیتی که منو ناراحت میکنه. برای رسیدن به نگرش درست , برای فکر کردن و تغییر. برای اراده و تصمیم.

در اینکه وجود من سرشار از تضاده شکی نیست , دلیلش هر چی که میخواد باشه من دارم با این کنار میام. این یه ویژگی برام به حساب میاد و فکر میکنم بتونم بهش علاقه مند باشم.

اینجام که یه کمی باهوش باشم, اینجا به خودم اجازه ی حماقت نمیدم. اینجام که رشته ی گسسته ی افکارم رو به هم پیوند بدم که به درک درستی از دنیای اطراف برسم.


دیگه وقتش شده امین. مصمم تر از همیشه و قوی. خودت رو برای تغییر آماده کن پسر. و برگرد اینجا, در بهترین فرصت.