چهارده فروردین

این  یادداشت رو مینویسم فقط چون احساس میکنم باید برخی وقایع زندگی ام رو اینجا ثبت کنم. وضعیتی که بر روانم حکم فرما شده بیشتر تمایل به سکوت و سیال بودن داره تا فلسفه پردازی و آینده نگری.


نه اینکه حاصل تمام تعمقات و شناخت های گذشته ام پوچ و دور انداختنی باشند, اما اون انتظاراتی که ازشون داشتم رو برآورده نکردند, به همین سادگی. اینطور به نظر میاد که آنقدرها که تصور میکردم کنترلی روی تصمیماتم نداشته ام. میشه اسمش رو گذاشت بهانه های یک آدم بی اراده و یا واقعیت تلخ مشترک انسانها.

شانس, غریزه, تصمیمات ناخودآگاه و شرایط ; چهار عاملی که میخواستم توسط قوای شناختی ام مهارشان کنم . امروز تصور میکنم سهم "اختیار" رو در سرنوشتم دست بالا گرفته بودم , من اونقدرها که فکر میکردم تاثیر گذار نیستم.


در یک سال گذشته شرایط سختی رو تجربه کردم و تمام عمارتی که از اندیشه در ذهنم ساخته بودم فرو ریخت. با ضعف و حقارت خودم روبرو شدم و فهمیدم چقدر آسیب پذیرم , نه فقط در برابر شرایط سخت بلکه در برابر خودم . اینکه بفهمی چه پتانسیل بزرگی برای نابود کردن خودت داری و نتونی باهاش مقابله کنی واقعا مسخره اس.

این جمله رو یه نفر که شاید در شرایط شبیه من بوده گفته و چقدر درسته:

    " انسان ذاتآ در مقابل هستی حقیره , اما اینو تا درگیر مسایل حقیرانه ست خوب درک نمیکنه . از معدود اوقاتی که طبیعت کمی پرده رو کنار میزنه تا گوشه چشمی از حقارت واقعی انسان رو بهش نشون بده مواجهه با بیماری های سخته. اونجاست که هستی تیزی برمیداره و پیکر حقیر انسان رو خطخطی میکنه و بهش پوزخند میزنه"


چند وقت پیش به نقطه ای رسیدم که متوجه الگوی تکرار یک رفتار اشتباه شدم . از خودم پرسیدم اگر من این انتخاب رو نداشته باشم که این الگو رو متوقف کنم چه معنی میده؟ من یک تصمیم اشتباه رو آگاهانه میگرفتم و انگار که تبدیل به یک ربات شده باشم نمیتونستم از انجامش خودداری کنم. آگاهانه تلاش می کردم که خودم رو متوقف کنم و به شکل احمقانه ای ناتوان در تغییر جهت.


شبی که با مهرنوش سکس کردم نقطه ای بود که شاهد این موازنه قوا بودم. تصمیمی رو در ناخودآگاه یا غریزه ام گرفته بودم که داشتم سعی میکردم آگاهانه صرف نظر کنم , احساس میکنم خیلی نزدیک شدم اما موفق نشدم.


شرایط جوری رقم می خورد که نتیجه اش از دست دادن اعتماد بنفس ام بود . شاهد فرو ریختن عمارتی بودم که از منطق و خرد برای خودم ساخته بودم. فیلسوفی که برای همه یک نسخه داشت حالا به دست خودش به مضحکه کشیده می شد. واقعا فکر میکردی نقش پررنگی در سرنوشتت داری؟ تو هیچی نیستی. یا در محسباتت خطا کردی و یا اونقدر ضعیف بودی که در حد یک تئوریسین باقی موندی و نتونستی عمل کنی.


دیگه چندان به دنبال شناخت ساختار و عملکرد ذهن یا یافتن اصول و قواعد برای زندگی نیستم , دست از برنامه ریزی ذهنم برداشته ام. و بیشتر سکوت می کنم و سعی میکنم آرامشم رو حفظ کنم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. فکر میکنم کافی و خوب باشه.

هشت شهریور


این یک یادداشت کوچیکه که دارم در شرایط سخت برای خودم مینویسم. میخوام اگر در آینده به امروزم نگاه کردم شاهد یک حرکت درست باشم, بهترین انتخاب و تصمیمی که در این مقطع ممکن است.


بعد از مدتها فلسفه پردازی و تعمق و رویکردهای استدلالی, امشب به یک نتیجه رسیدم; اگر میدونی یه کاری درسته, فارغ از نتیجه و احتمالات انجامش بده

ما ساعتها و ساعتها صرف متقاعد کردن ذهن منطقی و شکاکمان کردیم, دلایل و جملات فوق العاده و نگرشهایی نفوذ ناپذیر. اما ذهنیات همیشه یک قدم از واقعیت عقب ترند. تفکری که دیروز به آن تکیه کردی امروز دیگه به کار نمیاد. ما دلایل را در جهت خواستمان مطرح می کنیم, پس چرا یک قدم جلو تر نرویم و مستقیم به خواست نپردازیم؟


چیزی که بهش فکر میکنم آزاد کردن ذهنم است - فکر نکردن کردن به چیزی غیر از کاری که باید انجام بدهم. فارغ از استرس مسایلی که از کنترل من خارج است, نبودن در پی چیزی به نام قطعیت و اینکه چه پیش خواهد آمد.


اگر آرامش میخواهی به آرامش برس

اگر سلامتی میخواهی سالم شو

اگر تعادل مثبت روحی میخواهی بدست بیار


به نقطه ای رسیدم که به نظر میاد راه حل, بیشتر کار کشیدن از ذهنم نیست بلکه Bypass منبع تفکرم است - منطق و شناخت همیشه بهترین راه حل نیست.


من از این شرایط بیرون میام, قوی و آرام.

The Rewire

برنامه تغییرات بنیادی در نگرش و شخصیتم


این شروع یک انقلاب درون من است. یک تحول بنیادی که تمام ابعاد وجود من را در بر میگیرد. شروعی است برای کشف و احاطه به دنیای درون و بیرون خودم. تلاشی برای تطبیق پذیری بیشتر با محیط و تبدیل شدن به موجودی که در هر شرایطی زنده می ماند. تغییر ذهنیاتم به سمت و سویی طبیعی تر و ذاتی تر و پیدا کردن راهی آلترناتیو بر روش ادراک مستقیم و عقلی در برخورد با شرایط و واقعیات. تلاش برای تغییر خلق و خویی که من را آسیب پذیر می کند و کیفیت زندگی من را پایین می آورد. تلاش برای جایگزین کردن نگرش منفی با نگرش مثبت. و تلاش برای غرق شدن در دنیای مطلوبم , بالا بردن قدرت تمرکزم و تحمیل اراده ام به سرنوشتم.

مجموعه ای از اهداف را دنبال می کنم که در ابتدا تصور کردن همه شان سخت و گیج کننده است, این یادداشت کمکم میکند که همه چیز را کنار هم ببینم و برای دستیابی به هرکدامشان راه حل پیدا کنم. اینکه چه می خواهم را می دانم اما اینکه چطور باید به آنها دست پیدا کنم نیازمند تفکر بیشتر است. و در نهایت به دنبال یک معنویت و راه و روش برای خودم هستم که پتانسیل های متافیزیکی را درونم جستجو کنم, چیزی که از وجودش مطمئن نیستم اما تصور میکنم منهای حواس پنج گانه راهی برای ادراک و ارتباط با جهان بیرونم وجود دارد. راهی برای تاثیر بر واقعیت , چیزی شبیه خم کردن و شکستن قوانین در ماتریکس. رویکردم تمرکز روی بدست آوردن آنچیزی هست که باید باشد به جای تمرکز روی برطرف کردن آنچیزی که نباید باشد. 


اهدافم رو در چهار گروه دسته بندی کردم:


گروه اول خواسته های نهایی من هستند. شرایطی که در نهایت باید برایم فراهم شوند و مفهوم اصلی تغییر من را شکل می دهند. 


گروه دوم تغییر رفتار, طرز فکر, خصلت ها و خلق ذاتی ام است. میخواهم عادتهای مفید را جایگزین عادتهای بد کنم و رفتارهایی را تمرین کنم که کیفیت زندگی ام را بالا میبرند. این اهداف را با جدیت دنبال می کنم و با تکنیکهای Active Mental Management و Thought Control و روشهای دیگر مثل مدیتیشن و تلقین مثبت به آنها دست پیدا می کنم.


گروه سوم چیزی است که به عنوان منبع انرژی بهش نیاز دارم؛ معنویت, چیزی که من را از واقعیت فیزیکی فراتر ببرد و درد و رنج حاصل از آگاهی را تسکین دهد. شاید یک ظرفیت کشف نشده ای درونم باشد, شاید طبیعت چیزی بیشتر از حواس پنجگانه برای من گذاشته باشد. راه حلی غیر از فرار از واقعیت و تخدیر. یک راه حل بهتر و اساسی تر.


و گروه چهارم صرفا دانش منفی من است. چیزهایی که نمیخواهم باشند و معیاری که بعدا میزان موفقیت خودم را در این راه بسنجم .




سی و یک آگست

حالم فاجعه اس, نمیتونم بفهمم چی درسته و چی غلط. امشب طبق تصمیمی که گرفته بودم با ش کات کردم. لحظه جداییمون دردناک بود. الان اینجام که با خودم رو راست باشم و دروغهایی که به همه میگم رو به خودم نگم. هرچند که انرژیم تحلیل رفته و شاید نتونم همه چیز رو اونطور که هست ببینم.

ممکنه دچار تاثیری شده باشم که اسمشو گذاشته ام افکت مرکز گردباد. وقتی که در دل یک جریان قرار داری و همه چیز با محور تو در گردش است. سرگیجه و تهوع می گیری و پرسپکتیو را از دست می دهی. هر تصمیمی در آن واحد هم درست است هم غلط . سعی میکنم خودم را از بیرون ببینم و فکر کنم اگر یک نفر دیگه جای من بود چه راه حلی بهش میدادم. این یعنی جدا کردن احساسی که نسبت به موضوع دارم. یعنی مهم نیست که الان چقدر ناراحتم یا چه اتفاقی برای ش میوفته؛ مهم اینه چه تصمیمی برای آینده بهتره.

 

ش دختر خوبی بود که من انتخابش نکردم . دختر خیلی خوبی که من را دوست داشت و کنار من خوشحال بود. چرا انتخابش نکردم؟ بیشتر [سکشوالیتی و تایپ] . جاه طلبی جنسی من و تصویری که از [من آینده] دارم . ش در قالب ذهنی زنی که کنار من باشد جا نمی گرفت و من برای بودن با او به چیزی که هستم بسنده می کردم. و این؛ یعنی از دست دادن نیرویی که من را به اوج خودم نزدیک می کند. یعنی تن دادن به خوب و فراموش کردن اون هدف عالی که برایش تلاش می کنم. یعنی لذت نبردن از خودم.

فکر میکنم آیا نمیشد ش را با خودم همراه کنم در این کمال گرایی؟ آیا نمیشد او را هم با خودم تغییر بدهم؟ نه؛ دلیل اول اینکه یک بار اضافه به خودم می بستم و در این سربالایی او را با خودم می کشیدم ؛ و دوم اینکه وادار کردن کسی به تغییر مطابق میل تو به گناه اینکه دوستت داره کار درستی نیست. باید بتونی اونطور که هست دوستش داشته باشی نه اونطور که میخواهی باشه.


من روح ش رو نادیده گرفتم . چرا ؟ شاید چون سقف دوست داشتنم کوتاه بود. شاید چون این روح نیست که الان بهش نیاز دارم و شاید چون من را به بند می کشید و این بار حاضر نیستم به هیچ قیمتی آزادی ام را بفروشم. شاید این آخری.

فقط زمانی احساس بهتری پیدا میکنم که می بینم این تصمیم به نفع او هم بوده. داشتن مردی که برایش هیچوقت کامل نیستی و تو را مانعی برای بلند پروازی و لذت بردنش می بیند و کنار تو در اوج خوشحالی اش نیست. یک وجود کم رنگ که نهایت تلاشش به جای خوشحال کردن تو؛ برای راضی نگه داشتنت است همین.

پانزده اسفند

امشب به دردهایی فکر کردم که روحم را می فرسود. مثل زنگار که تن آهن را در آغوش میگیرد و باور کهنگی به جلایش می دهد. وجودم پر از خشم و کینه شده. این روزها زود عصبانی می شوم , طاقتم را زود می بازم و غرش می کنم . انگار که انقلابی درونم رخ می دهد و قدرتم را با خشم به رخ می کشم . انگار که حس می کنم اگر راهی برای شکست اندوه و درد گذشته باشد راهی است که از طغیان و تخریب می گذرد.


این من , کسی که میشناختم نیست . آن من همه چیز را مثل یک اقیانوس به عمق خود می برد  , نه مثل یک حوض که با یک سنگ لبریز می شود و آرامش را می بازد. خودم را سرزنش نمی کنم , خوب درک می کنم چرایی این همه تکانش و حساسیت ها رو . هر دوره از زندگی من خاطره ی یک ضربه و شکست بوده آنقدر که گاهی تعجب میکنم چطور دوام آوردم. یک درخت از پس این همه تبر بر میاد و حالا انگار هر باد خاطره ی یک طوفان را برایش زنده می کند. شاید میتونستم بلند ترین درخت باشم اگر توی این دره نبودم, شاید بلند ترین شاخه ها رو داشتم اگر تبر زنی نبود. 


اما امروز زنده ام , بزرگ ام , قوی شدم و حالا حس انتقام دارم . اما فهمیدم آخرین تبر خودم خواهم بود اگر اجازه دهم تا خشم و دردهای گذشته وجود من را در خود بگیرد. اگر هدفم را چیزی جز زندگی و رشد قرار دهم. نباید حالا به دشمن اول خودم بدل شوم و لذت را از خودم دریغ کنم و با تکرار خاطره دردهای گذشته در خودم فرو بریزم . 


می پذیرم , می بخشم و بزرگتر می شوم . چیزهایی دارم که یک روز به خاطر نداشتنشان حسرت خواهم خورد. من میخواهم پیروز این میدان باشم. حالم را خوب می کنم و دیگر ناراحت نخواهم بود. شاید روزی بلندترین درخت این دره باشم. با بادها خواهم رقصید و در طوفان قدرتم را مرور می کنم. 


http://s7.picofile.com/file/8241864818/6tag_050316_011738.jpg

یازده فروردین

یک بار دیگه اینجام که با خودم رو راست باشم, از دغدغه هام بنویسم و تجربیاتم رو ثبت کنم و از این به بعد بیشتر سعی میکنم گزافه گویی نکنم .


من تغییر کرده ام و از هر چیزی که لحظه ام را به گذشته گره بزند فرار می کنم. از حماقت و ناآگاهی سالهای گذشته , افکار بی سر و ته  و جملات بی معنی. اما اینجا برایم هنوز شفاف و قابل درک باقی مانده و ترجیح میدم که برایم دفترچه خاطرات باشه .


یک باید بزرگ را در زندگی ام به وضوح می بینم . هیچ چیز تمام نشده, حالا که باید در برابر خودم پاسخگو باشم که چطور زندگی می کنم؟ چقدر تلاش می کنم و چه چیزی بدست می آورم؟ 


فردا برمی گردم به خونه ی خودم . مصمم تر از همیشه راهی رو که انتخاب کردم پیش خواهم گرفت .


شانزده اسفند

شرایط سخت تو را کاتالیز میکند , عناصر وجودت از هم گسسته میشود , ترس .. امید .. قدرت.. شرافت… و ارزش واقعی داشته هایت را درک میکنی , آرزوهایت را زمانی می شناسی که آنها را بر باد رفته می بینی , و اهدافت را زمانی می بینی که از آنها کیلومترها دور شده باشی . و در آخر , زمانی خودت را می شناسی که انتخاب کنی .


از مهناز جدا شدمهنوز هر شب در رویاهایم می بینمش اما با عقل و توان امروزم هیچ راهی برای ادامه ی این زندگی مشترک نمی دیدم . من دوستش داشتم و هنوز هم دارم , آرزو میکردم این زن درک می کرد که من دوست ندارم بجنگیم, میخواستم باهم زندگی کنیم . می خواستم انرژی ام را روی ساختن آینده ی مان متمرکز کنم. گاهی آنقدر برای بدست آوردن دلش از خودم دور می شدم که احساس یک دروغگو را داشتم. این من نبودم, شاید خودش هم اینو میدونست.


برای بار سوم این اشتباه را تکرار کردم, شاید هم چهارم.. از یک موجود آسیب پذیر و شکننده حمایت کردم , و به جایی رسیدم که باید به خودم فکر میکردم سپس تنهایش گذاشتم. هیچ راهی نمی بینم که این حقیقت تلخ را عوض کنم , برگشتن من به اون رابطه یعنی تحمیل یک انتخاب اشتباه به خودم و غوطه ور شدن در منجلاب عواقب این کار.


اگر میخواهی به کسی کمک کنی مراقب باش که او را وابسته نکنی

اگر میتوانی فداکاری کن . اگر نه , امتحان نکن 


به احترام مهناز , و چیزهایی که به من یاد داد , به یاد خاطرات خوب و شبهایی که صبح کردیم , به خاطر باورش به عشق , رهایی ام از بند این سختی ها برایم خوشحال کننده نیست. فقط مرحمی است که روی زخم گذاشته شده, همین . 


من راهم را پیدا کردم , خودم را شناختم , عمیق تر شدم. به بهای تاوان حماقت و هوس رانی و سرزنش خودم . خودم را زمانی می بخشم که جبران کنم. با درست زندگی کردن . 

بیست و شش بهمن


مثل کسی که تازه از خوابی بد و ترسناک بیدار شده , ذهنم درگیر کابوسی است که از پایانش چند روز میگذرد.. خودم را امیدوار میکنم که دیگر همه چیز تمام شده, هیجانم را فروکش می کنم و ساعت ها و ساعت ها فکر میکنم که چه گذشت؟ 


به احترام مهناز و احساسش و چیزهایی که به من یاد داد قضاوت اش نمیکنم , به من سخت گذشت و خودم رو متهم اول می دونم , چرا نسنجیده حرف میزدم ‌؟ چرا بی مسئولیت ابراز علاقه میکردم؟‌ چرا به خودم امیدوارش کردم که حالا مجبور باشه رنج جدایی از من رو تحمل کنه؟ چرا یک پارتنری رو عاشقانه کردم؟ 


مطمئنآ دیگه به این رابطه باز نخواهم گشت , این به نفع هر دوی ماست . وقتی که این تصمیم رو گرفتم حاضر بودم بهایش هرچقدر که باشد بپردازم ,.


دهم بهمن

در وضعیتی بغرنج قرار گرفته ام . زیر بار تعهدات و مسئولیت اخلاقی در برابر به مهناز، عشقی که روز به روز رنگ می بازد ، شغلی که دوست ندارم ، خانواده ای که از آنها دور افتاده ام، آینده ای که برایم امیدوار کننده نیست، بی هیچ حمایتی، تنها و پیاده .

از اینکه مهناز میتونه همسر خوبی برای من باشه ناامید شدم. شاید این چیزی بود که میتوانست دلیل خوبی برای ادامه دادن باشد. اختلافات کوچک بزرگ تصویر عشق و رابطه ی نزدیک ما را مخدوش میکنند. من خوشحال نیستم، نه با بودن مهناز و نه با نبودنش .
در برابر شکنندگی و تمنای او توان ایستادن روی اصول و منطق ام را از دست میدهم و در برابر خودخواهی و غرورش احساسم فروکش می کند. شاید این نفسهای آخر رابطه باشد، یا پیامی تلخ از آغاز ماجرایی جدید .

یک جایی باید تصمیم بگیرم، پیش از آنکه دیر شود.

ششم شهریور

دوباره در برابر خودم قرار میگیرم , برای قضاوت کردن گذشته ام و رو راست بودن با خودم . 


میتونم خودم رو تسلی بدم , نگرانی رو از ذهنم بیرون کنم و به آینده امیدوار باشم , شاید هم بتونم واقعیت رو توسط ذهنم تغییر بدهم. اما این کاری نیست که الان میخوام انجام بدم,

باید تمام تکه های این پازل رو کنار هم بچینم تا به تصویر درستی از واقعیت دست پیدا کنم , اون چیزی که در ناخودآگاهم شکل گرفته و افکارم رو بهم ریخته.


مهمترین چیزی که منو نگران میکنه خطر بالقوه ای هست که سلامتی ام رو تهدید میکنه , نگرانی از بیمار بودن مهناز. فعلآ کاری به درصد و احتمال اش ندارم , میخوام بدونم چرا من چنین

ریسکی مرتکب شدم ؟ چطور چشمهام رو بستم و با کسی هم بستر شدم که نمیدونستم کی هست و از کجا اومده ؟


چرا من دوباره به اینجا رسیدم که باید منتظر تست خون و نتیجه باشم؟ و از خودم بپرسم آیا باز فرصتی باقی هست که من درست انتخاب کنم؟ آیا الان میتونم فارغ از نگرانی همه چیز رو تحلیل کنم و به تجربه ام اضافه کنم ؟ آیا الان بهترین کار پایان دادن به این رابطه ی غیرعادی و بی اصول است ؟


باید تصمیم بگیرم و عمل کنم , اگر برای تست دادن نیومد که همه چیز روشنه . اما اگر اومد و همه چیز خوب بود و جواب هم منفی بود اونوقت چی؟ باید فکر کنم.


سوم شهریور

یک بار همه چیز رو مرور کنیم . من اینجا هستم که از تو مراقبت کنم , به تو اطمینان بدهم و تو رو به آینده امیدوار نگه دارم. در بدترین شرایط کنارت خواهم بود و هیچوقت تو را سرزنش نخواهم کرد, من تو رو زنده نگه میدارم و برای بقا میجنگم.


و در سوی دیگر تو هستی که باید زندگی رو تجربه کنی , انتخاب کنی و از اشتباه نترسی. گاهی فقط یک انتخاب داری و گاهی بیشتر از یکی . هرچه شدفارغ از اینکه چه میشود ما باز هم خواهیم جنگید , حسرت نخواهیم خورد و خود را در مقام مقایسه قرار نمی دهیم.


و اکنون زمان جنگ است . من باید از ذهن تو , اولین و آخرین پناهگاهت حفاظت کنم و ترس و نگرانی رو بیرون کنم. 

نوزده مرداد

دیگه از هیچی نمیترسم , باید عوض بشم و این تنها راهیه که به نظرم درست میرسه . سختی و رنج نه برای زنده ماندن , برای لذت بردن . برای لمس معنی واقعی ترس و دوست داشتنش. 

حالم از خودم بهم میخوره وقتی فکر کنم یک ترسوی گوشه گیر هستم . کسی که به همه چیز فکر میکنه به هیچ کاری دست نمیزنه. 

MOVE ON YOU PRICK . GET THE FUCK OUT OF THIS SHIT

پانزدهم مرداد

با گذشت زمان من و مهناز بیشتر بهم گره میخوریم , دختری که هیچوقت تصور نمیکردم باهاش بمونم حالا باید تا پایان یافتن دغدغه ها و نگرانیهام و یا روزی که مهناز تصمیم بگیره منو ترک کنه کنارش باشم.


اینکه آیا زیاد اشتباه کردم یا نه , احمق بودم یا درست انتخاب کردم و آیا خودم رو در آستانه ی فاجعه قرار دادم یا همه چیز آرام و خوشایند است ؟ چقدر سلامتی ام در خطر افتاده … اینکه از نظر مالی چقدر وضعم بد شده و آیا به زودی میتونم جبرانش کنم و چطور درسهای عقب افتاده ام رو جبران می کنم؟ و اینکه آیا میتونم این رابطه رو از سقوط آزاد نجات بدم یا اونقدر بی برنامه پیش میرویم تا جایی مجبور به جدایی شویم؟

هرچی که هست هزاران دلیل برای نگرانی و اضطراب وجود داره, مثل تصور روزی که بفهمم تمام این مدت خودم رو به خواب زده بودم و شهوت عقلم رو زائل کرده بود. ببینم که تمام قواعدی که میشناختم رو زیر پا گذاشتم, از مرزهاعبور کردم و مرتکب اشتباهی برگشت ناپذیر شدم.


در مقایسه با بدترین سناریو که در مورد سلامت رابطه جنسی ام هست , اگر نگرانی ام برطرف بشه تمام دغدغه های دیگه آنقدر بی اهمیت و کوچک هستند که میتونی به سادگی از کنار همشون بگذری! مثل اینکه تصور کنی همه ی اینها دسیسه بوده و اجازه دادی ازت سؤاستفاده بشه و هرچی داشتی سر این قمار باختی!,.. واقعآ چه اهمیتی داره ؟ وقتی هنوز سالمی و میتونی باز هم به دستشون بیاری.


اما سه هفته با این اطمینان فاصله دارم و ترجیح میدم نگران اتفاقی که نیوفتاده نباشم. نباید بترسم, باید درد و سختی را در آغوش گرفت و امیدوار بود.

چهار مرداد

خودم رو در ماجرایی قرار دادم که سرشار از حماقتهای اجتناب ناپذیر بود و زنجیره ی اتفاقاتی که افتاد منو به جایی رسوند که کمی احساس ضرر می کردم.


موضوع اینه که دارم خودم رو توجیح میکنم که من جایی برای ریسک نه گفتن به مهناز نداشتم , پس خیلی چیزها رو قمار کردم و این روش بازی منه, جسورانه و بی حساب. اما آیا واقعآ اینطور بود؟ آیا لازم بود تا این حد عجولانه پیش برم و خرد رو فدای نیازهایم کنم؟


البته ,.. مهناز کسی نیست که برای بدست آوردنش باید عاقلانه عمل کنی , لزومی نداره تلاش کنی مرد زندگی برایش باشی تا حاضر به عشقبازی شود. تو چیزی رو بهش دادی که میخواست, و اونهم در عوض همین کار رو برای تو کرد. و حالا هر تلاشی برای اینکه این رابطه حالت معامله نداشته باشه یک اشتباهه , البته اون از این اشتباه استقبال میکنه , اما تو نباید از این جلوتر بروی.


اگر هنر حفظ تعادل این رابطه رو داشته باشی میتونی با خیال راحت روال عادی رو طی کنی , دخترهای جدید رو ملاقات کنی و با کیفیت بهتری زندگی کنی.

بیست و دوم تیر

الان که دارم مینویسم بدجوری احساس حماقت میکنم. تو رابطه با مهناز به امتیاز دهی افتادم و فقط به خاطر این بود که حواسم رو جمع نکردم . استراتژیم بازی حرفه ای بود اما الان یک قهرمان احمق به نظر میام.

یه کمی زیاده روی کردم! اول باید مساله رو حل کنم و بعد دیگه بهش اهمیت ندم تا به کارهای دیگه ام برسم. اولین اتفاقی که افتاد حاصل بی تجربگی من بود , بعد از شب مهمونی نباید مسایل خونه رو با مهناز مطرح میکردم و اصلآ لزومی نداشت در مورد شرایط اینجا چیزی بدونه .. اون هم با فضاحتی که من براش تفسیر کردم! 

بعد مجبور شدم معذرت خواهی کنم و بهش ثابت کنم برام خیلی اهمیت داره , انقدر که حاضرم براش یه آیپاد نانو بخرم؟! صبح نشده بود که عقلم زایل شد و چرت و پرتی براش مسیج زدم تا افتضاح رو کامل کنم.


خب حالا باید چیکار کنم؟ با دختری که هنوز نمیدونم کجا زندگی میکنه و چرا مخفی کاری میکنه و چرا حتی حاضر نشد شماره اصلی اش رو به من بده!؟ بهتره براش یه آیپاد بخرم مگه نه؟ و در خیابونی ملاقاتش کنم که حاضر نبود بگه جلوی کدوم پلاک باید منتظرش باشم!

تا اینجا که موفق شدم حسابی خودم رو احمق جلوه بدم و حالا باید ثابت کنم که راست میگفتم. اون تقصیری نداره اگه بهت دروغ گفته.. شاید صادقانه ترین داشته اش بوسه های لذت بخشش باشه و همین باعث شده که تو تصمیم بگیری نزدیکتر بروی. 


هنوز فرصت برای یک چرخش دراماتیک هست. حالا باید دید که مهناز با یک ساده لوح اسیر احساسات چطور برخورد میکنه و تو تصمیم داری چطور بازی کنی و ورق رو به نفع خودت برگردونی؟ 


نهم تیر

تصمیم دارم امروز رو تبدیل به یک نقطه عطف جدید در زندگی ام بکنم . از ابتدای سال شرایط مختلفی رو تجربه کردم و الان خودم رو در جایگاه خوبی احساس میکنم . بعد از چندبار تلو خوردن اساسی تونستم تعادلم رو دوباره بدست بیارم .


خب, حالا سوال اساسی , برنامه چیست؟ 


 برنامه اینه که خودم رو هر روز در مسیر هدفم ببینم که دارم با سرعت خوبی به سمتش حرکت میکنم , فقط در اینصورته که میتونم تعادلم را حفظ کنم .



سوم تیر

انقدر عصبانی و ناراحتم که حوصله نوشتن ندارم فکر میکنم بهترین سالهای زندگیم رو پشت کامپیوتر هدر کردم. همه چیز برام اهداف بلند مدت بود, هنوز هم هست! چرا من نتونستم طعم در آغوش کشیدن یک دختر هم سن و سال خودم رو تجربه کنم؟ چرا من هیچ لذتی در تمام این سالها نداشتم ؟‌ 


از لحظه ای که مریم گفت طبیعتآ رابطه جنسی هم داشته فهمیدم که چقدر تمام این سالها جدا افتاده ام .. درست میتونم این حس کمبود رو در ناخودآگاهم ببینم. 

شاید اینم یه جور عقده ی جنسی باشه. نمیخوام وقتی سی سالم شد این عقده رو با خودم همه جا ببرم و زندگی ام رو به کثافت بکشم. نمیخوام انقدر فشار تحمل کنم که تبدیل به یک بیمار روانی بشوم.


کافیه فقط یه نگاه به خودت بندازی تا بفهمی از این به بعد باید چیکار کنی. لازم نیست نگران پیشرفت باشی , حتی لازم نیست نگران پول باشی. 


کاری رو که میدونی درسته انجام بده. 

یکم تیر

به نظر میرسه باید یک تجدید نظر اساسی در نگرشم داشته باشم. در وضعیتی که الان هستم خیلی راحت میتونم بگم تصمیمم در مورد ازدواج کمی عجولانه و حساب نشده بود! به خاطر اینکه هنوز این ریسک خیلی زیاد وجود داره که انتخابم چالش برانگیز و نادرست باشه . 


دیگه نباید اینقدر مستقیم عمل کنم , این یک اشتباه محضه! تا وقتی به اندازه کافی تجربه کسب نکردم نباید از چنین روشی استفاده کنم. وقتی بدون دونستن جزئیات, مستقیم با یک زن برخورد میکنی شانس شناخت صحیح رو از خودت میگیری, و این راهش نیست . باید از بیرون وارد شد, قدم به قدم.

و این خیلی مهمه که از این به بعد هرگز نباید احساسات و عواطفم رو درگیر یک ارتباط کنم , کاملآ خونسرد و ریلکس!


هادی کمک کرد بفهمم کجا اشتباه کردم و بابت این ازش تشکر میکنم

تقریبآ فهمیدم که باید چکار کنم, باید بیشتر وارد جامعه بشم و گستره ی ارتباطی ام رو بیشتر کنم. وقتی در سطح معقولی نیازت برطرف شده و اعتماد بنفس خوبی داشته باشی میتونی بهترین انتخابت رو انجام بدی.

بیست و هفت خرداد

بسیار خب! کم کم ابرهای ابهام کنار میروند و افکارم شفاف تر میشوند ,شاید امشب بتونم در مورد مریم به نتیجه برسم.


مهمترین چیزی که بنظرم میرسه بیرون آمدن از شرایطی است که یک انتخاب رو به من تحمیل میکنه. وقتی اعتماد به نفس ات کم شده و ارتباطات محدود شده , تصمیم گیری کار سختی است. تصمیم گیری تحت فشار میتونه احتمال اشتباه رو خیلی زیاد افزایش بده, به خصوص وقتی نشانه های یک انتخاب خوب و مثبت به نظر نمیرسند. 


موضوع اصلی نگرانی من شخصیت مریم ـه. چیزی که منو به تردید می اندازه اینه که من در برخورد اول ارتباط خوبی با مریم برقرار نکردم . 

اگر از بودن در کنار کسی آنهم در برخورد اول خوشحال نباشم و اگر در برخورد دوم مجبور به تحملش در کنارم باشم , اگر مجبور باشم برای ایجاد صمیمیت خودم را برانگیخته کنم و انرژی در این ارتباط گردش نداشته باشه دیگه انگیزه ای برای حل مسایل بعدی باقی نمیمونه . 

---

با شناختی که از مریم بدست آوردم تقریبآ مطمئن شدم انتخاب خوبی برای من نیست. مریم کمی منزوی , مغرور و افسرده به نظر میرسید , در معاشرت کاملآ منفعل بود و رفتارش با خانواده سرد و بی روح بود. یک دختر ساکت که در شرایط بد کمک زیادی بهت نمیکنه و بیشتر برای یک زندگی مرفه مناسب به نظر میرسه.

این برای من مساله ی ارتباط بود. اگر مریم احساساتی بروز میداد شاید میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و حتی بهش علاقمند بشم! .. به هر حال همه چیز امروز تموم شد, قبل از اینکه خیلی دیر بشه. 


بیست و چهار خرداد

قبل از این که شروع کنم باید یک نقطه ی عالی و مناسب پیدا کنم . مسائل متعددی هستند که باید دقیق و روشن جوابی برایشان پیدا کنم , راه حلهایی که تردیدی ایجاد نکنند. 

باید راه حماقت را بست , اشتباهات گذشته را پذیرفت و بر هیجان و خشمی که از آنها دچار میشوی غلبه کرد. نتیجه هرچه که باشد نباید آنرا از پیش تعیین کرد؛ به تو شانس انتخاب صحیح و برتر داده شده و احمق بودن و احمق ماندن انتخاب خوبی نیست . اگر تضمینی برای آینده ی خوب وجود داشته باشد آنرا انتخابهای درست تو می سازند.

باید به قول راسل, صرفنظر از آنچه تمایل شماست واقعیات را آنطور که هستند ببینید.


 واقعیت ها به نظر نقطه خوبی برای شروع هستند.


واقعیت اول: یک زن جدید وارد زندگی من شده

واقعیت دوم: من به اندازه کافی حساب شده عمل نکرده ام , کم دقت , فراموش کارکم قاطعیتغریزی , نامطمئن , نگران , ضعیف و اعتماد به نفس پایین

واقعیت سوم:  محدودیت انتخاب در شرایط کنونی و نداشتن تصویر واضح و واقع بینانه از آینده 

واقعیت چهارم : شرایط نسبتآ خوب رابطه

واقعیت پنجم: نارضایتی من از عملکرد خودم


دوازده خرداد

یه جای کار لنگ میزنه . من این مدار رو طراحی کردم , ولی خبری از یک جریان قوی نیست تا همه ی سیستم به کار بیوفته . نمیدونم آیا چیزی رو جا انداختم یا از حالا به بعد فقط باید عمل کنم . شاید انرژی که در اثر کار به وجود میاد خودش عامل اصلی جریان باشه و لازم نباشه اینقدر همه چیز رو آنالیز کنم , به همین سادگی؟  یعنی اگه همه چیز به این سادگی باشه فقط کافیه که بر اینرسی موجود غلبه کنم و چند تا استارت قوی بزنم.


میدونم که باید ساختار ذهنم تغییر کند تا بتونم خیلی مستمر تلاش کنم . این یعنی تغییر بخشی از شخصیتم که آسایش طلب, سست و تکلیف گریز است. هیچ راه سریع و آسانی به فکرم نمیرسد ! برای reprogram پایین ترین سطح نمیشه از دیالوگ استفاده کرد.. پس تنها راه برای تغییر ساختار, تغییر رفتار و عادت هایم است


اگر بتونم مقاومت ساختارم رو درهم بشکنم میتونم اونو به دلخواه تغییر بدهم . و این شاید یکی از جذاب ترین و سخت ترین بازی هایی باشه که تا حالا داشته ام .

سه خرداد

انفعال و عدم تمرکز . وضعیت پیشرفت کارم اصلن رضایت بخش نیست. خودم میدونم اینطوری به جایی نمیرسم, صبر کردن برای یک اتفاق استراتژی نیست . اگر همین امروز کاری انجام ندم در آینده هم اتفاق چندانی نخواهد افتاد . 

میدونم که قانع بودن خوب نیست و باید ریسک کنم . اما فقط این نیست , هنوز مانعی بر سر راهم هست به نام رخوت . اینکه بشینی و مثل ابولهل فقط به روبرو نگاه کنی آینده ای برات تضمین نمیکنه. یک هفته از مهلت پروژه ام عقب افتادم و ده روز میشه که هیچ مطالعه ای نداشتم , شاید بتونم تقصیر رو گردن سفارش کاری که گرفتم بندازم اما خودم میدونم که پیشرفت کردن این شکلی نیست . 


هفته ی آینده پر از کارهایی است که فقط برای پول انجام میشه و اگر خوشبین باشم نزدیک بیست روز طول میکشه . برای همچین کاری نمیتونم مدت زیادی پروژه خودم رو عقب بندازم . پس باید بیشتر و بیشتر به EFFICENCY برسم و فقط روی هدفم تمرکز کنم . 


هجدهم اردیبهشت


 Plan for New situation - Version 2.0b



این نسخه دوم برنامه روتین هفتگی من است . به این نتیجه رسیدم که میتونم سبک آزادانه تری رو انتخاب کنم و مطمئنم اینجوری میتونم بهتر از ذهنم استفاده کنم.


متوجه شدم که ما در ناخودآگاه چقدرRegular فکر میکنیم و تمامآ تلاش میکنیم که یک حالت متعارف را انتخاب کنیم . این همان Box انتزاعی است که ذهن را مجاب به تصمیم گیری عادی میکند و قوی ترین دلیل این انتخاب غریزی, وجود ضمانت و یا باور به وجود یک نتیجه قطعی است . پس ما یک رویه تکراری را انتخاب میکنیم تا در عادی بودن ممتاز باشیم! 


برنامه قبلی من از درون این جعبه طراحی شده بود که شامل یک دیسیپلین اداری برای انجام کارهایم بود, شاید قبلن تصور میکردم که این برنامه با خودش ضمانت اجرایی به همراه می آورد , اما این اتفاق نیوفتاد و من هم دیگه اونطور فکر نمیکنم. برای انجام دادن کارهای متفاوت باید متفاوت فکر کرد , و برای متفاوت فکر کردن باید متفاوت زندگی کرد.


در برنامه جدیدم از نظم ساعتی خبری نیست و فقط برای جلوگیری از تداخل و بی نظمی طراحی شده . 


روتین ورزش -‌ یک شنبه و سه شنبه و پنج شنبه +] شنبه متنوع و سبک [


روتین کار - تمام روزهای هفته به غیر از جمعه ها و پنجشنبه عصر که برای ملاقات دوستان و زمان خودم کنار گذاشتم.


  • اهداف و Deadline کارهام نباید با تاخیر روبرو بشوند
  • برای کلاسها باید مطالعه فراتر از درس داشته باشم
  • روزهای آخر هفته نباید با استرس کار انجام نشده همراه باشه

پانزده اردیبهشت

امشب به این نتیجه رسیدم که اگه تا حالا نتونستی دختر دلخواهت رو پیدا کنی تقصیر هیچ  چیز و هیچ کس نبوده , بی عرضگی خودت بوده . همینطوری که پیش بری بیشتر مجبور میشی از انتظاراتت کم کنی و به چیزی که هست رضایت بدی! خوش به حالت! بعد فکر میکنی مگه من چی کم داشتم؟!! جوابش هم که خودت بهتر میدونی.

یه تکونی به خودت بده و شجاعت به خرج بده! . فکر نکن مرور زمان باعث میشه که سر وقتش با طرفت ملاقات میکنی و همه چیز طبق سناریو پیش میره . اگر هم قرار باشه همچین اتفاقی رخ بده باید به دست تو به وجود بیاد.


وقتش رسیده که این ته مانده های رخوت ژنتیک رو از وجودت پاکسازی کنی .. یالا! تکون بخور!

دهم اردیبهشت

سعی میکنم یک بار همه چیز را در ذهنم مرور کنم, بعضی مسائل هستند که ترجیح میدهی درگیر حل کردن شان نشوی یا وقتی که فکر میکنی حل شده بار دیگر به شکل جدیدی به سراغت برمیگردند.

مرور زمان کینه و نفرت را در تو ذره ذره انباشته میکند و از تو یک عامل خصومت با عقده های گذشته میسازد, همان چیزی که من در مسیرش قرار گرفتم و این اجتناب ناپذیر است, یا شاید من ترجیح میدهم که اجتناب ناپذیر باشد .


بخشیدن و بخشیدن, شاید تو را به یک انسان بزرگ تبدیل کند اما این تمام آن چیزی نیست که میتوان بدست آورد , باید اول انتقام گرفت و بعد بخشید. تو هستی که باید این خشم مقدس را مهار کنی,. و از آتش آن نیروی پیش رفتن بگیری.

این یک انتقام واقعی است که سخت و ارزشمند است نه آسان و بی فایده . 

هشتم اردیبهشت

دیروز اولین روز کاری ام در دفتر علی بود. چیزی که فهمیدم این بود که در این مسیر صرفآ باید به خودم اتکا کنم . تفاوت های آشکاری بین نگرش من و علی وجود داره که قابل چشم پوشی نیست و نقاط مشترک زیادی برای همکاری وجود نداره.  در این شرایط باید بیرحمانه خودخواه باشم, استفاده بیشتر از منابع به نفع خودم و کمترین میزان تعهدات ممکن.


شاید نباید ایده های تجاری ام رو لو میدادم , باید خوش شانس باشم و علی همونقدر کودن باشه که به نظر میرسه و متوجه ارزش ایده ها نباشه! در کنار این دارم از روابطم هزینه میکنم, این فرصتیه برای علی که خودش رو بالا بکشه . کمکی که از من ساخته بود و اینطوری خودم رو باهاش بی حساب میدونم . 


دیروز به پرگویی و تضارب ایده ها گذشت ,اتلاف زمان و انرژی ! اما هنوز جای جبران هست, برنامه میگه بیست روز دیگه فرصت دارم که به پایتون مسلط بشم و اپلیکیشن رستوران رو شروع کنم . اما این اتفاق باید زودتر بیوفته چون اصلآ دوست ندارم وقتم رو اونجا هدر بدم. به اضافه اینکه باید هرچه زودتر اجرای وریچوال دکور رو شروع کنم , قبل از اینکه دیر بشه و فرد دیگری به ایده دست پیدا کنه.


باید ذهن آهنین و ضد گلوله داشت تا تفکر غالب به آن نفوذ نکند . باید تا جای ممکن از از قرار گرفتن در برابر افکار خام دیگران هذر کرد و هم صحبتی با خردمند را جایگزین آن نمود.

بیست و هشت فروردین


برای زندگی جدیدم باید از یک سری قواعد پیروی کنم و مصمم و پایبند به اصولـم زندگی کنم. خطا رفتن از این راه و روش ملامت بار و تاسف انگیز خواهد بود, چیزی که اعتماد بنفس را نابود کند باعث شکست میشود . 


این راه و روشی است که من از آن پیروی میکنم . مثل یک سامورایی . 

  • قاعده اول ؛؛ هرگز در تبعیت از اصول سستی و کوتاهی نکن . در عمل استوار و قاطع باش ؛؛
  • قاعده دوم ؛؛ عمل گرایی هر روز قدمی به جلو بردار و پیشرفت کن ؛؛
  • قاعده سوم ؛؛ نظم , هرکاری را باید در زمان خودش انجام داد ؛؛
  • قاعده چهارم ؛؛ وقار و شرافت نفس, در برابر نیاز زانو نزن؛؛
  • قاعده پنجم ؛؛ چرخه ی کامل کار و تفکر , فیزیک , دنیای بیرون ؛؛
  • قاعده ششم ؛؛ رمز تکامل در ایدیوم و فرکانس متفاوت ذهن است؛؛
  • قاعده هفتم ؛؛باید ذهن آهنین و ضد گلوله داشت تا تفکر غالب به آن نفوذ نکند ؛؛


درسهایی که در آینده می آموزم به قواعدم اضافه خواهم کرد اما برای امروز کافی است! 

نهم آپریل

بیستم فروردین, از امروز آزادم هر کاری که دوست دارم انجام بدم. دیروز بعد از یک سال و نیم رسمآ با شغل ام خداحافظی کردم و همه چیز همونطور که میخواستم پیش رفت . حالا فارغ از هر مسئولیتی اونطور زندگی میکنم که دوست دارم و نه اونطور که مجبورم! 

واقعآ خوشحالم , از جسارت پایان دادن به کاری که دیگه علاقه ای به انجامش نداشتم و در بند تعهدات مجبور بودم ادامه بدم. حالا خودم رو از تمام قید و بندهای گذشته رها کردم و آماده ام برای زندگی با فلسفه جدیدم . 

برنامه های زیادی دارم که باید اجرا کنم و انرژی و انگیزه ی قدرمتندی برای پرتاب و جدا شدن از گرانش وضعیت گذشته , فکر کردن با ایدیوم جدید و در فرکانسی متفاوت.


باید به خاطر داشته باشم که چرا و چطور به اینجا رسیدم تا بتونم احساس واقعی رها شدن رو به یاد بیارم . باید یادم باشه که این فرصت رو به خودم دادم تا تجربه کنم و به راه آزمون و خطای حساب شده بروم . یادم باشه هروقت که خسته شدم برای خودم زنجیرهای رنگی و نو هدیه نیارم .


در ضمن تصمیم دارم تقویم ام رو به تقویم محلی برگردونم چون اینطوری تصویر دقیقتری از تاریخ بدست میارم!..

پنج آپریل

این روزا کمی با خودم درگیر شدم . اعتماد بنفسم کم شده و جسارت صحبت کردن رو از دست دادم ! به اضافه اینکه فن بیانم ضعیف شده و و در لحظه دقت کافی ندارم. فکر میکنم اینطوری در ارتباط برقرار کردن مشکل پیدا کنم. بی ربط نیست اگه بگم خونه نشینی دلیل بیشتر این مشکلهاست. مخصوصآ وقتی سیستم زندگی روزمره ام یک چرخه ی کامل رو طی نکنه . چند روز پیش به سه عنصر اصلی که سیستم منو روشن نگه میداره فکر کردم , کار مداوم , ورزش و ارتباطات .


باید چندتا ایده برای بیرون رفتن پیدا کنم . مثل کلاس و دانشگاه و .. .! یه راهی به دنیای بیرون از خودم تا بیش از اندازه متوجه درونیات نباشم , برای حفظ تعادل .


یه اتفاقی افتاده که دوست دارم در موردش بنویسم , در مورد رویاهام. هیچوقت اینقدر لذت بخش نبودن! هنوز هم گاهی پیش میاد که با مهدیه همراه باشم اما بیشتر وقتها کسی درکنارم هست که نمیشناسمش و احساس عمیقی بهش دارم ..! من که اعتقادی به رویای حقیقی ندارم ولی خب اگه همچین چیزی وجود داشت خوشحال میشدم!


هجده مارچ

اولین روز از تعطیلات آخر سال , این روزها بیشتر و بیشتر ابرهای ابهام از زندگی من کنار میروند و به آرامی به درک عمیق و منحصر به فرد خودم از زندگی میرسم.


آخرین فصل از زندگی گذشته ی من به پایان رسید و امروز در آستانه ی یک دوران جدید قرار گرفتم , دورانی که برخواسته از یک تفکر جدید و فلسفه ای روشن و صریح است. یک کانسپت جدید از درد و رنج , ترس, نگرانی و دغدغه ها, تلاش و هدف, سختی, آسایش , و شکست و پیروزی.


چه میشود اگر بفهمی که هیچ چیز آن سوی مرگ نیست ؟ اگر به این فکر کنی که همه چیز آنجا تمام میشود و چیزی به نام ابدیت وجود ندارد؟ آیا بهتر زندگی نمیکنی؟ آیا بیشتر متوجه این فرصت نمیشوی؟ فرصتی که فراهم شده تا در کالبد باهوش ترین گونه ی هستی قرار بگیری! شانسی که نصیب تو شده تا یک بار همه چیز را تجربه کنی و بعد دوباره به چرخه ی ذرات هستی بازگردی


اگر به این فکر کنی که در طول تمام این سالها باور غلطی در ذهن ما تکرار شده بود تا از مردن نترسیم , میبینی آنقدر تکرارش کردیم که مفهوم واقعی زندگی را فراموش کردیم! باورهای قدرتمند دنیایی خیالی را در برابر تو قرار میدهند, تو به خلسه فرو میروی و واقعیت را نمی بینی.


اگر فکر نکنی که همه چیز با مرگ تمام میشود زندگی برایت اهمیت چندانی پیدا نمیکند, در برابر درد و رنج دلیل چندانی برای ادامه نداری و به پایان فکر میکنی , به پایان و رها شدن از تمام سختی ها و آزادی از قید کالبد وجود به امید دنیایی موهوم. من اسمش رو میذارم پسا-مرگ اندیشی, با این اندیشه تلاشهایت رنگ امرار معاش به خود میگیرند و از شاد بودن هراس داری , هراس بیداری از خوابی که به آن فرو رفته ای و مواجه شدن با چیزی که تمام باورهایت را به چالش میکشد.


درد و رنج مفاهیم واقعی زندگی هستند و باید بدونی چرا تحملشون میکنی , هیچ تضمینی برای حیات ابدی نیست! باید ارزش زنده بودن رو درک کنی و هرجور که دوست داری زندگی کنی.  


There is Nothing after this life! You're only given one shot, so take this opportunity , leave All your fears behind To discover the world around, try to know everything and seek the Real life adventures

Do what you like to do, Face with your weakness and embrace the pain and difficulty.. and, Enjoy the Life

هفت مارچ

امروز پنجشنبه بود, سر کار نرفتم و به جاش رفتم آخرین روز جشنواره دوسالانه رو تجربه کنم. خوب بود و روحیه ام بهتر شد, اونجا بودم که هادی تماس گرفت و منو به تولد دوستش دعوت کرد , پارتی صمیمی و خوبی بود.


هنوز در اعماق ذهنم خاطرات و احساسات گذشته تکرار میشوند و تصاویری سیال از دنیای خیالی و اغوا کننده ی بودن کنار معشوقم در خواب میبینم. تصویر زنی که با آن مدتی زندگی کردم و حالا باید بپذیرم که این زن هیچوقت وجود نداشته و هرچه بوده پروجکت ایده آل های من روی یک شخص دیگر بوده .


هرچقدر که از مهدیه فاصله میگیرم تصورات سمبلیک , اثیر و قویتر میشوند و هر زمان که در دنیای واقعیت با هم ملاقات کنیم بیشتر مطمئن میشوم که این دختر با زنی که در ذهن من وجود داره متفاوت است و ابر توهمات کنار میروند. 


امیدوارم شباهتها قضاوت من رو تسلیم خودشون نکنن . باید راهی برای سرریز بار اندوهم باز کنم , شاید فراموش کردم چطور میشه گریه کرد! وقتی بهش فکر میکنم بیشتر خنده ام میگیره. 


لعنت به این خوابها … کاش رؤیای دیگه ای داشتم . هیچ راهی برای متقاعد کردن ذهن نیمه هوشیارم وجود نداره که به چیزی غیر از گذشته بپردازه . فکر میکنم بهترین راه حل جمعهای دوستانه و آدمهای جدید باشه , ارتباطات جدید امید رو تقویت میکنه و قصد دارم بیشتر از این برنامه ها داشته باشم , شاید هر پنج شنبه .

 

ششم مارچ

تموم شد..!

چشمهام رو باز کردم بالاخره, تونستم واقعیت رو اونطور که هست ببینم نه به اون شکلی که دلم میخواست. و البته کمی هم خوش شانس بودم و از یک فرصت خوب استفاده کردم. 


وقتی به تصمیم نهایی رسیدم استراتژی ام ترک فیزیکی بود, کار سختی که مجبور نشدم انجامش بدم و امروز اتفاق بهتری افتاد! ترک احساسی . اگر تا دیروز حتی کمی باور داشتم که دختره انتخاب خوبیه امروز با از میان برداشتن پرده ی احساسات و عواطف دوباره همه چیز رو سنجیدم , نتیجه این بود که نه! من اشتباه میکردم و حالا دوباره این انتخاب رو دارم که به این رابطه پایان بدم. اینبار با این اطمینان که دیگه هیچوقت آرزوی داشتنش رو نخواهم کرد . 


دیگه عشقی وجود نداره که آزارت بده , پارادوکس گذشته ها حل شده و خاطره ای نیست که نتونی باهاش کنار بیای . خوشحالم از اینکه یک گزینه بد رو انتخاب نکردم و چیزی که مسلمه اینه که تصمیم دارم همینجا همه چیز تموم بشه . هرچیزی که دختره رو به خاطرم بیاره باعث خوشحالی بیشترم میشه چون یادم میندازه که میتونست یک اشتباه بزرگ باشه و نبود.


و دیگه این برام سوال نیست که معنی اون رفتارها و حرفهای متضاد چی بود . تا حدودی ریشه یابی کردم و به علتهای خودآگاه و ناخودآگاهش پی بردم , بیشتر شناختم و به پیچیدگی های ساختار ذهنش آشنا شدم . با درک کوه یخی که فروید مثال زد , میشه رفتار ذهن هوشیارش رو توجیه کرد و  خیلی چیزها میتونه دلیل باشه برای رفتارهای نامتعارفش . من دچار هیچ دلخوری یا آزردگی از دست مهدیه نیستم , وقتی میفهمم آنقدرها که من فکر میکردم مسلط و ارادی عمل نمیکرد.

پنج مارچ

وقتشه یکبار دیگه همه چیز رو آنالیز کنم و به این وضعیت پایان بدم , زمانی برای تصمیم نهایی


امشب باید پایانی باشه برای تمام رنجهایی که این مدت کشیدم . یک نقطه تصمیم گیری روشن و بزرگ . باید احساسات رو کنار بذارم و منطقی فکر کنم. بعد از این به خودم قول میدم که به تصمیمم وفادار بمونم , پس باید درست فکر کنم.


موضوع اینه که من گرفتار عشق شدم, به معنای واقعی . به این معنی که خیلی چیزها رو نادیده گرفتم. قلبم آکنده از خاطراتیه که زمان زیادی از اونها نمیگذره, از احساس عمیقی که به مهدیه داشتم و تمام لحظاتی که با هم گذروندیم. تمام دقایقی که بهش فکر میکردم و با هم در تماس بودیم و ناگهان بوم! همه چیز از هم پاشید, درست وقتی که انتظارشو نداشتم . حالا باز هم برای بدست آوردنش تلاش میکنم! اما به چه قیمتی؟ به بهای شخصیتم؟ به بهای از دست دادن قدرتم؟ به بهای نادیده گرفتن خیلی چیزها تحت تاثیر احساسات؟  نه امین! این راه درستی نیست. 


در تراژدی من فقط یک راه باقی مونده , من میرم. چه اتفاقی برای من افتاد؟ اون بدونه یا نه برام مهم نیست . نمیخوام لذت به خاک کشیدن یک مرد دیگه رو تجربه کنه . من میرم بی هیچ حرفی و هیچ توضیحی , هیچ دست و پا زدنی در کار نیست . 


باید بلد باشی چطور با یه خاطره کنار بیای . باید بپذیری که یک روز مهدیه بود , ولی امروز نیست و دیگه نخواهد بود. حتمآ سراغت رو میگیره و میخواد مطمئن بشه هنوز همونجا هستی , بذار فکر کنه تو رو از دست داده , یا فکر کنه که بالاخره از دستت راحت شد

سوم مارچ

احساس میکنم چیز مهمی رو از دست دادم. مثل یک بچه شدم که دیگه خود شکلات براش مهم نیست, این آرزوی شکلات هست که براش باقی مونده . 


امروز به این نتیجه رسیدم , حتی اگه بخوام به یکی دیگه فکر کنم شاید به این زودی نتونم . خودم رو رها کردم در اندوه رومانتیکی که بعد از جدایی به وجود میاد, هر وقت که دلم خواست حسابی از اتفاقی که افتاده ناراحت میشم و بهش فکر میکنم. اصلآ قصد مبارزه ندارم! بذار تمام اتفاقی که این مدت افتاد در ذهنم مرور بشه , با اینکه زمان زیادی نبود اما تاثیر عمیقی روی من گذاشت ..


ترکیبی از خاطره لحظات خوب و سمپاتیک , دیالوگها , رفتارهای ناپسند , فانتزی ها و واقعیت و …! هر چیزی مثل یک نشانه منو برمیگردونه به یکی از این لحظات , و بیشتر از هر چیزی خودش , صداش و آواتارش. 


یه جورایی شاید بیش از اندازه به این موضوع اهمیت دادم , میتونم از نظر روانی خودم رو آنالیز کنم اما چیزی عوض نمیشه , نه من و نه واقعیت.


من در حال حاضر از نظر روانی یک بیمار به حساب میام . یک اعتیاد روانی به ؛روال گذشته؛ و سمبل زن دلخواه, برخاسته از افیون لحظات شیرین که در نظرم خیلی دور و دست نیافتنی بودند و من تونستم دقایقی اونهارو لمس کنم , حالا خلسه پایان یافته و فانتزی ها با واقعیت برخورد میکنند و درهم میشکنند . ذهن لذت جوی من مجاب به پیدا کردن راهی برای تکرار این عادتهاست , اگر در بیداری نشد - در خواب!

این بیرون در واقعیت , خلإ باعث میشه بیشتر ارجاع کنم به گذشته, اگر انتخابهای بیشتر و بهتری داشتم به آینده بیشتر فکر میکردم.


وقتی برای بدست آوردن چیزی خیلی تلاش کنی برات ارزش بیشتری پیدا میکنه , این بخاطر ارزش واقعی اون هدف نیست , در واقع ارزش تلاش تو ارزش آن را دو چندان میکند. ارزش غرور , افکار , احساسات , زمان , و …!

بیست و هشت فوریه

امروز پنجشنبه اس. از نظر احساسی در وضعیت خوبی نیستم.. قرار بود بریم کنسرت و قرار بود آخرین ملاقاتمون باشه که من دیشب کنسل کردم . دیگه چیزی باقی نمونده که به خاطرش تلاش کنم. فقط رنج حاصل از نبودنشه که شاید یه کمی طول بکشه , بعدشم فراموش میکنم.

مهدیه خیلی چیزارو از من گرفت , تمام امید و تصوراتی که از بودن با اون داشتم و مشترکات زیادمون .. و به جاش یک تصور تلخ و کدر به من داد . تصویر زنهایی که مردهای صادق رو به بازی میگیرن و ازشون استفاده میکنن. نمیتونم این حس احمقانه رو مخفی کنم که بازی خوردم .. شاید واقعآ همینطور باشه,


اما خودم اینو انتخاب کردم , این گناه اسلحه نیست که وقتی به طرف خودت شلیک میکنی کارش رو درست انجام میده .

 

از نظر من اون رفته, گفته بود سه ماه فرصت بده تا ذهنم رو جمع و جور کنم و تصمیم بگیرم , نمیدونم اگه یه روز برگرده چیکار میکنم. شاید تا اون موقع حرفهاشو فراموش کرده باشم .. اما ضربه هایی که به من زد باعث شد سرد بشم , سرد و تلخ. 


تصمیم دارم یه کمی روی قدرت ذهنم کار کنم , میخوام قویتر بشم تا اعتماد بنفس بیشتری پیدا کنم و به رضایت برسم . یک زمانی رو برای Zen و مدیتیشن قرار دادم , مطمئنم نتیجه خوبی میگیرم . باید انرژی بگیرم , بیشتر و بیشتر.


بیست و چهار فوریه

خشمگینم , خیلی هم زیاد. این اولین بار نیست که مهدیه باعث میشه من انقدر ناراحت بشم. یه جای کار اشکال داره که من باید پیداش کنم . شاید خیلی ساده باشه و فقط باید چشمم رو باز کنم تا ببینمش, شاید هم باید منتظر زمان باشم . این احتمال وجود داره که انتخابم خوب نبوده و حالا دارم بهای این انتخاب رو میپردازم. مثل یک موجود مسخ شده عمل میکنم , هیچ درک درستی از این دختر بدست نیاوردم , به اندازه کافی نشناختمش و بهش علاقمند شدم .. یعنی اول علاقمند شدم و بعد خواستم بشناسمش؟! 


دارم اشتباه میکنم؟ چرا وقتی همه چیز خوب پیش میره اینطور فکر نمیکنم ؟‌ انقدر این اتفاق تکرار شده که میتونستم پیش بینی کنم , من اگه توی رابطه اشتباه کنم به موضع ضعیفتر میرم , سوال اینه که اشتباه کردم و امشب خواستم ببینمش؟ نه به هیچ وجه. یه رابطه سالم این طوری پیش نمیره ..

در اعماق ذهنم این ادراک به وجود اومده که ما از دیدن هم زیاد خوشحال نمیشیم , از با هم بودن لذت نمی بریم . من احساسم رو سرکوب میکنم و اون همچنان یک تکه سنگ سرد . اگه وقتی اون منو میبینه نه تنها خوشحال نشه بلکه حس ناخوشآیندی بهش دست بده , من نباید اصرار کنم. اگه از من خسته میشه, یا من خیلی خسته کننده ام یا اون خیلی بی حوصله .. یا شاید دلش بخواد تنها باشه و کسی مزاحم تنهاییش نشه.


شاید در انتخاب کردن بیش از حد به خودم اطمینان داشتم , فکر نمیکردم اشتباه کنم. همیشه در جهت تایید انتخابم تلاش کردم . همینطور بیشتر و بیشتر به گره های مساله اضافه میشه. از طرفی من نمیخوام بپذیرم که مهدیه تکه گمشده من نیست و از طرف دیگه واقعیت دو روی کاملآ متفاوت رو به من نمایش میده . گاهی در اوج لذت باهم بودن و گاهی دریغ از یک ارتباط چشمی ساده . 


بازم یکی از اون شبهاست که حسابی خسته شدم , ولی میدونم قراره چه اتفاقی بیوفته و منتظرش هستم . یک تماس از طرف اون , یه سری دیالوگ و دوباره همه چیز برمیگرده به وضعیت همیشگی, تعلیق! … به هیچ نتیجه ای نمیرسی , هیچ حرفی نمیزنه که تو بخوای فراموشش کنی و یک روزنه امیدبخش برات به وجود میاره , بعد یه شب خوب رو با هم سپری میکنین و احساس میکنی اینها همه اش بالا و پایین های رابطه است , فکر میکنی لازم نبود انقدر ناراحت بشی , و بعد دوباره یک اتفاق مثل امروز..


کورکورانه جلو رفتم . باید از اول چشمم رو باز میکردم و مصرانه نمیخواستم عشقی به وجود بیارم . باید خودم رو آزاد میکردم و با وجود اینکه سخت بود تمام اون جذابیت رو فراموش میکردم. حالا جایی برای تصمیم گیری نیست تا یک وقت دیگه . شاید ازش توضیح بخوام , شاید هم نه.

بیست و یک فوریه

این روزا فقط سخت و فرساینده است . از شنبه تا امروز بازی من و مهدیه ادامه پیدا کرد و من هنوز مطمئن نیستم دارم چیکار میکنم. بعد از روزی که همه چیز رو تموم شده فرض کرده بودم باز هم برای آخرین بار تلاشمو کردم و نتیجه داد , آنهم یک نتیجه ی پیچیده که فقط برای من میتونست بدست بیاد..


رابطه ای که میتونست خیلی ساده باشه از همون ابتدا پیچیده شد, و همه اش به خاطر من بود که حاضر شدم این سختی رو تحمل کنم و پای دوستی غیر معمولمون بایستم تا زمانی که مهدیه منو انتخاب کنه. اما در واقع این اصلآ سخت نیست , سخت چیزیه من انتظارشو نداشتم و اون رفتار دوگانه ی مهدیه اس. رفتار عجیبی که من اصلآ درک نمیکنم , گاهی خیلی گرم و صمیمی و گاهی مثل سنگ سرد- انگار که هیچوقت هیچ چیز بین ما نبوده . این رابطه هم خیلی شبیه دورانی هست که با مهرنوش داشتم , یک رابطه یک طرفه و احمقانه و بی فایده . 


حسابی خسته ام . دروغ نبود که گفتم آماده ام برای انتخاب بعدی اما در این برهوت چیزی به نام انتخاب وجود نداره, از صبر کردن خسته شدم. از زمانی که خودم رو شناختم این بهترین انتخابم بود که حالا به این باتلاق کشیده شده. 

اگه بخوام به این رابطه از بیرون نگاه کنم , به نظر میاد انعطاف زیاد من بیشتر حس منزجر کننده ایجاد کرده تا علاقه. چیزی شبیه چسب مایع به نظر میام تا یک مرد مغرور و قابل اتکا . 


دیگه همه چیز بین ما به گند کشیده شده , کلمات ارزش خودشون رو از دست دادن و فداکاری دیگه مفهوم خودش رو نداره. دوست ندارم فکر کنم در آینده مجبورم دست به تکنیکهای احمقانه بزنم و جایی برای روشهای کلاسیک و صادقانه نیست.


شاید یه روز بشینم و یه تحلیل کلی از اونچه گذشت بنویسم , از اشتباهاتی که کردم و درسهایی که گرفتم .. اما الان ترجیح میدم فقط استراحت کنم.

شانزدهم فوریه

امروز شنبه است, اینجام که چیزهایی رو یادداشت کنم.


بیشترش در مورد دختریه که کمتر از یک ماه باهاش رابطه داشتم , مهدیه . از روزی که بهش علاقمند شدم تا امروز خیلی تغییر کردم , خیلی تجربه بدست آوردم و سختی زیادی رو تحمل کردم.


بعد از تمام این سالهای تنهایی به خودم جرآت دادم که یک نفر رو برای خودم انتخاب کنم. کسی که بیشتر از تمام دخترهایی که میشناختم به ایده آل هام نزدیک بود, جذاب بود و باهوش . نزدیک به یک ماه با هم بودیم اما امروز همه چیز تمام شد! به سادگی و بدون رنج و اندوه.


اما اینکه چه شد و چطور اتفاق افتاد زیاد مهم نیست . مهم, کاری بود که من شروع کردم , بهترین تلاشم رو کردم و با موفقیت تمومش کردم . صرفنظر از نتیجه که شاید به نظر دلخواه من نبود , من تونستم یک رابطه سخت رو مدیریت کنم . در حال حاضر نه تنها غمگین نیستم بلکه خیلی هم خوشحالم , چون امروز فهمیدم که مهدیه انتخاب خوبی نبود , من تمام این مسیر رو پیمودم و حاضر بودم پیشتر هم بروم, فقط اگر مطمئن میشدم که مهدیه همون زنی هست که من به دنبالش هستم اما متاسفانه اینطور نبود .


تنها قسمت ناراحت کننده داستان همینه, اینکه مهدیه با تمام مشترکات فکری که با من داره , نه علاقه ای به من داشت و نه به گفته خودش پایبند یک رابطه بود. من تمام تلاشم رو کردم , تمام کاری که میتونستم و تمام توجهی که لازم بود با تمام انرژی . برای اینکه بتونم قلبش رو تسخیر کنم و بازی شروع بشه. اما حتی اگر این اتفاق هم رخ میداد به نظرم کافی نبود . من فقط یکی از ده ها مردی بودم که برای رسیدن به مهدیه تلاش کرده و بعد به همینجا رسیده که من الان هستم! بیشتر از شش رابطه در پنج سال چیزی که خودش گفته بود , من هم اضافه شدم به آخر لیست! 


 حس کابوس گونه ای در وجودم شکل گرفته! ترس گرفتار شدن در نادانی و عشق کورکورانه . انتخاب اشتباه و پافشاری و … الان فقط خوشحالم که همه چیز تموم شد و من از خطر نجات پیدا کردم.  بعد از دورانی که با طناز داشتم , این رابطه هم در نوع خودش عجیب و بی قاعده به نظر میرسید . این حالمو بد میکنه وقتی فکر میکنم روال عادی زندگی من از اینهمه جریان احمقانه و غیرعادی میگذره. [Shit]!


تنها راهنمای من این تجربه ی خوب و ساده است که, مسیر یک انتخاب درست از راه اشتباه نمیگذره . اگر در راه انتخابت مجبور شدی کار اشتباهی انجام بدی نشانه خوبیه برای اینکه در مورد انتخابت تجدید نظر کنی


امروز برخلاف اون چیزی که فکر میکردم , تشنه ی یک رابطه ی جدیدم . نه تنها خسته نیستم بلکه راه جنگیدن رو یاد گرفتم و خودم رو آماده میکنم برای انتخاب بعدی.

بیست و نهم ژانویه


امروز سه شنبه است و تعطیل رسمی, آسمان ابری و هوا و خنک و فرح بخش , چیزی که از ماه بهمن انتظار نداری.. بگذریم!


این مدت کارهای زیادی انجام دادم. به مهدیه پیشنهاد دوستی دادم و بهش واقعآ علاقمند شده بودم , همه چیز خوب پیش میرفت اما جواب مهدیه منفی بود,[یه چیزایی اینجا بود که پاک کردم!] به هرحال وجودش تاثیر خوبی گذاشت و منو به حرکت انداخت. 


شرایط داره به شکلی پیش میره که فکر میکنم به زودی بتونم از شرکت بیرون بیام و کار خودم رو شروع کنم. این با کمی ترس از آینده همراهه, ولی میدونم زندگی برای آدمهای ترسو, سخت و فرساینده است. باید ریسک کرد و جسارت داشت , حتی اگر شکست بخورم پشیمان نخواهم شد.


این کارهایی است که در آینده نزدیک انجام خواهم داد:

خداحافظی از انیمیشن - شروع برنامه نویسی - ورزش منظم - پیدا کردن یک دختر خوب و عملی کردن ایده های تجاری ام.


تصمیم دارم از تمام ظرفیت و امکانات موجود برای رسیدن به اهدافم استفاده کنم . هیچ کمکی رو رد نمیکنم اما در نهایت فقط روی یک چیز حساب خواهم کرد, خودم.


پنج ژانویه

Just to be Honest and Frankly


امشب شاید بی پرده تر بنویسم , جسورتر و باهوش تر , از وضعیتی که در آن بسر میبرم , دشواری ها و راه حلهایش. از زمانی که وبلاگ را شروع کردم به چیز با ارزشی دست پیدا کردم و اون پیدا کردن مختصات جایی بود که هستم . میدونم چطور حرکت کردم و به کجا رسیدم و به کجا خواهم رسید.


یک زمانی فکر کردم که باید نقطه تعادل زندگیم رو پیدا کنم و برایش برنامه ریزی کردم , برای بیرون آمدن از تنهایی و آزادی از فشار روانی, و برای گذر به مردانگی. 

به نظرم فکر خوبی هم بود ,  اما یک مشکل اساسی داشت , پیدا کردن اون زن کاری نیست که بشه مثل یک هدف بهش نگاه کرد و همه چیز رو تعطیل کرد , تا وقتی خوبه که موازی با کارهای دیگه باشه و همه ی نکته اینجاست, نباید پیدا نشدنش مشکلی به وجود بیاره . 


به عقیده من , حاصل انتخاب درست نمیتونه از مسیر اشتباه بدست بیاد . شاید وضعیت من کمی غیر قابل تحمل بنظر بیاد , به خاطر محدودیت ها و شرایط , که دقیقآ اینجاست که من به خودم و جسارتی که داشتم نیاز دارم برای شکستن تمام محدودیت ها و برای عوض کردن باورهایی که اعتماد بنفس من رو سلب کرده بودند . 

این برای من انتخاب یک راه است همراه با سختی و خودسازی در برابر تن دادن به غریزه و آسایش . اگر تفاوتی باشد میان یک انسان بزرگ با دیگران بی شک همین انتخاب هاست.


شاید فکر کنی این مساوی است با از دست دادن لذتهای واقعی کنونی برای رسیدن به یک لذت انتزاعی در آینده ! اما چیزی که من به دنبالش هستم یک تعادل خاص هست. یعنی تعادل به سبک خودم


فقط یک چیز باقی میماند, باید یادم باشد که دیگران همیشه در مقابل من قرار دارند و بخشی از موانع به حساب می آیند. رازها را نباید فاش کرد و انتظار درک را باید فراموش کرد.

بیست و دوم دسامبر

بیست و دو روز پیش وارد بیست و هفت شدم و دقیقآ چهار ماه و ده روز از دوازده آگوست میگذره


از نظر فیزیکی تغییر زیادی نکردم , ورزش هم مدت زیادی هست که به خاطر کمردرد مضمن متوقف شده ولی الان نسبتآ شرایط بهتری دارم. 

دیروز مامان میگفت که دارم وقت و انرژی سلامتی رو به خاطر پول هدر میدم , گفت که وقتی وارد سی سال بشی دیگه ذهنت خیلی خوب کار نمیکنه و باید از وقتت بهتر استفاده کنی.

] مگه نمیخواستی بری شمال؟! خب برو طبقه بالای خونه بابات برای خودت کار کن , اکسیژن و آرامش و سکوت..! [


یه کمی راست میگه . مطمئن نیستم بعد از سی سالگی انگیزه الان رو داشته باشم. اینه که فکر میکنم چهار ماه و ده روز از برنامه ام عقب افتادم , فقط خوبه که دقیقآ میدونم چقدر! 

---

دیگه دارم در مورد "زن" به نتیجه میرسم , زیاد فرقی نمیکنه :کدام؟؛ , با توجه به معیارهایی که دارم احتمال خطای زیادی وجود نداره . نمیتونم انتخاب دور از ذهنی داشته باشم. 

فقط موضوع اینه که اعتماد بنفس خوبی پیدا کنم و از خودم لذت ببرم . بعد میشه به جای X هر عددی رو در معادله قرار داد , راستش قبلآ اشتباه فکر میکردم که باید ازدواج کنم ,الان اصرار زیادی ندارم.


نظم , کلید معمای وضعیت کنونی من است.  در حال حاضر شغلم رو مانعی بر سر راه برنامه های شخصیم نمی بینم . موضوع اراده و دیسیپلین مطرحه, بیشترین دستاورد ممکن در یک زمان و این چیزیه که میتونه راه حل خوبی باشه. به خصوص اینکه من به ارتباطات بیشتر نیاز دارم و در این شرایط , ایزولیشن اصلآ ایده خوبی نیست.

---


تا تغییر شرایط باید به برنامه فعلی ادامه بدم . ابدآ مایل نیستم برنامه ام رو عوض کنم.


دوم نوامبر

دقیقآ دو هفته پیش یک تصمیم سخت گرفتم و حالا اعتماد به نفس بیشتری دارم , اراده راسخ تری هم پیدا کردم. بعدش تونستم یک هفته و نیم برنامه ورزش رو ادامه بدم ولی یه مشکل اساسی پیدا کردم, انرژی.

الان دیگه موضوع فقط این نیست که وزن کم کنم, موضوع یک تغییر اساسیه در سبک زندگی . 

باید همه چیز رو مدیریت کنم و مطمئنم که خیلی خوب از پسش برمیام, قبلآ اینو ثابت کردم .


روحیه 

انرژی 

استراحت

تغذیه

برنامه ریزی و اندازه گیری

تفریح

کار


باید مثل یک انسان توسعه یافته رفتار کنم , باید همه چیز رو حساب کرد و جای کمتری برای خطا باقی گذاشت. 

……………………………………………………


این اواخر در ذهنم فکر بی اساس و بدی شکل گرفته , فکری فریبنده که میتونه منو از یک فرد خودساخته به سمت یک مفت خور متوقع و بی هنر بکشاند, انتظار کمک از پدر!.. چه فکری! اینجاس که باید ؛شاشید؛ ]به معنی واقعی کلمه[ به تمام دست آوردهای بدون زحمت .

من همیشه به این افتخار کردم که روی پای خودم ایستادم , حالا هم اصلآ دوست ندارم افتخارم رو با هیچ چیز تاخت بزنم. 


ـــــــــــــــــــــــ


اینارو از تو یادداشتهای قدیمیم پیدا کردم!

؛؛

یک جهان سومی هستی اگر..

هدف بزرگی نداری و بدون محاسبه قبلی دست به انجام کار میزنی, 

کسی هستی که مایوس و تسلیم و ناامید می شوی

کسی هستی که به سرعت از نظرش بر می گردد

کسی هستی که بیشتر تردید میکنی و کمتر با قاطعیت رفتار میکنی

و کسی هستی که کمتر فکر میکند و بیشتر حرف میزند ؛؛



بیست و شش سپتامبر

دو جمله ی با ارزش هست که از دو دوست عزیز شنیدم , اینجا مینوسم که یادم نره . جمله ی اول رو مجدالدین گفت , مردی که از همه نظر ابعاد گسترده ای داره!

]شناخت محدودیت چیز خوبیه[ , حتی موقع فکر کردن هم باید محدودیت های ذهنت رو بشناسی . 


یا اینکه اگه میخوای فکر کنی باید بدونی که ذهنت تا چه مرزی قادر به نتیجه گیری درست می باشد.

 

و جمله ی دوم ابولفضل برومندی که از ارسطو بود و یک مثال عالی در ستایش عمل گرایی . 

اوج بدبختی انسان جایی است که دانش و تئوری از عمل پیشی بگیرد.

صحبت این بود که آموختن تئوری فراتر از میزان توانایی مثل ]انبار کردن هزاران جعبه میوه روی هم است ! زمانی که به جعبه های پایینی نیاز داری میوه ها فاسد شده اند![

هنگام عمل به دانش ابتدایی نیاز داری که باید در مغز نهادینه شده باشه تا بتونی فراتر از آن عمل کنی.


-.-.-.-.-.-.-


تصمیم گرفتم در مورد دختر جوانی که قراره به دنبالش باشم چندان گزیده عمل نکنم! از اون جایی که تضمینی نیست که اشتباه نکنم و به غلط , اشتباه را درست تصور نکنم نیاز به تعدد انتخاب دارم که معیارهای ملموس تری داشته باشم .. هیچ فرشته ای از آسمان برای من فرود نیامده و موضوع فقط بر سر کیفیت انتخاب است! همچنان بر این باور(مارسل پروستی!) هستم که کلمه ی عشق نام چیزی جز بیماری و عادت نیست . 

دوست داشتن و دوست داشته شدن تحت شرایط خاصی اتفاق میوفته و این تصور رو القا میکنه که اتفاق منحصر به فرد و بی همتایی رخ داده و دوطرف را شگفت زده میکند! اما وقتی تمایل برای ادامه رابطه کمرنگ بشه دلایل برای حفظ آن به میان می آیند و اگر دلایل کافی نبودند میتوان منتظر عشق دیگری بود! .. فکر نمیکنم مقایسه ازدواج یا عشق با چیز دیگری غیر ممکن باشه .


این روزا فقط باید دنبال یه دختر مناسب برای شروع هستم تا انگیزه های قویتری داشته باشم! فقط همین 


هشت سپتامبر


[ اینجا یه سری اراجیف نوشته بودم که پاکشون کردم! ]

یک سپتامبر


این روزها به پریا فکر میکنم , دختر آرام و زیبایی که میتونه همسرت باشه . شاید اگر اختلاف سن زیادمون نبود خیلی جدی تر فکر میکردم ولی باز هم تردید باعث شد که تقریبآ فراموشش کنم.

ده سال آینده پریا یک زن جوان زیباست و من در سی و هفت سالگی . این یک رویاست که به کابوس ختم میشه, هم برای من و هم برای دختر جوان! 


زیبایی میتونه فریبنده باشه و عشق و شهوت فاجعه بار. 


[[ اینجا یه چیزایی نوشته بودم که بعدآ پاکش کردم!]]

دوازده آگوست

حال و آینده برای من هیچوقت چنین روشن و شفاف نبوده که امروز هست. بعد از اینکه کار برنامه ریزی ده ساله به خوبی به انجام رسید احساس سبکی خوشایندی دارم , یک پلان نسبتآ بزرگ و دقیق که به تمام جزئیات دقت شده .. الان میتونم نفس راحتی بکشم و خوشحال باشم . 


امروز اولین روزی بود که شروع کردم و واقعیت اینه که شروع خوبی نبود !.. اینجاست که فکر میکنم آخرین Bug برنامه من خودش رو نشون داد . 

من در تمام روزها و ماههای گذشته مرتب به این فکر میکردم که از کجا شروع کنم و چه هدفی رو انتخاب کنم؟ اما حالا که همه چیز به خوبی مشخص شده زمان خوبی برای شروع نیست.

موضوع بعد دیگری از زندگی من هست ! من هدف دارم , شغل دارم و دارم بیست و هفت سالگی رو تجربه میکنم .. اما هنوز در نقطه تعادل زندگیم قرار نگرفتم و یک زن میتونه این موهبت رو به من هدیه کنه .


دیگه لازم نیست نگران این باشم که با زمان چه کار کنم , دیگه نگران هیچ چیز نیستم و می خوام مدتی فارغ از هر دغدغه فکری به خودم برسم و عشق زندگیم رو پیدا کنم . روزی که احساس کردم وقتشه برمیگردم و برنامه رو از سر میگیرم.

---

اگه تو بگی آیا بهتر نیست که به صورت موازی عمل کنیم؟ من میگم نه . میخوام از زندگیم لذت ببرم و تمام انرژیم رو روی ورزش متمرکز کنم .  

به سوی باهوش بودن و موفقیت. 


چهار آگوست

مسیری که تصمیم گرفتم برای ده سال آینده طی کنم بیشتر از هر وقت دیگه برام روشن و مشخص شده. اما الان اینجام تا در مورد چیزی صحبت کنم که تضمینی برای ادامه مسیر حساب میشه.

خانه نشینی , انزوا, تنهایی و عدم رسمیت نه تنها به پیشرفت آسیب میزنه بلکه میتونه افکارم رو به سمت مالیخولیا بکشه و اینطوری مجبور میشم که برم بیرون و برای خودم یه شغل پیدا کنم.

این کاملآ مربوط به قسمت روانی کار من میشه , من هم تصمیم ندارم اجازه بدم مسائل روانی برای من مشکل ساز بشن و همه چیز خراب شود . به همین خاطر راه حل هایی که به ذهنم میرسه رو اینجا مینویسم و شاید در آینده هم به اونها اضافه کنم.

مساله اول :‌ فلسفه ی من 

جواب این سوال که من چه چیز رو انتخاب کردم و چرا؟ در یک جمله , من تکنولوژی رو انتخاب کردم , تکنولوژی شاخه ای از علم محسوب میشه و علم برای من یک ارزش به حساب میاد, و رشد کردن در مسیر علم یک هدف و معنی زندگی من هست.

 مساله دوم : یاس فلسفی

تکرار یک سوال ابهام ایجاد میکنه و یک دور باطل ذهنی هیچ جوابی نداره . ذهن باید یک جایی کنترل بشه و متمرکز عمل کنه . تنبلی , خستگی و افکار کنترل نشده همه چیز رو به چالش میشکند. فکر کردن لزومآ فرایند خوبی نیست ! , بهتره که درگیر مسائل ذهنی نشم و انرژیم رو روی کار متمرکز کنم. 


مساله سوم : چاره ای برای آفتها

رفتن به مسیری متفاوت از جایی که همه میروند , سبک زندگی متفاوت و نتیجه ی متفاوت خواهد داشت . من یک شغل خوب و بستر مناسب زندگی دارم , چیزی که میخوام بیشتر از اینهاست و بهای آن را میپردازم.

محیط کار, جایی بیرون از خانه . لباسی برای کار و حفظ Perspective. شاید این فرصت پیش نیاد که بتونم وارد دانشگاه بشم, حتی شاید مدتی مجبور باشم تنها کار کنم .

هرکاری که بیش از از حد مهم بشه انجامش سخت میشه. سعی میکنم اهمیت کار رو در تعادل نگه دارم تا از پسش بر بیام . باید هدفمند باشم و در مورد کار مصمم. 

Get out of Yourself
Don't Lose your Perspective

ششم جولای

 یک هفته پیش بود که تا مرز یک اشتباه جبران ناپذیر پیش رفتم, اونم درست زمانی که فکر میکردم هیچوقت این اشتباه رو تکرار نخواهم کرد. درست وقتی که به خودم اطمینان داشتم نزدیک بود یک فاجعه به بار بیارم.

وقتی هیچ مشکلی نداری , یکی نساز. قاعده ای بود که بهش وفادار نبودم.. حالا فقط باید امیدوار باشم مشکلی به وجود نیاد و دیگه به خوابیدن با کسی که نمیشناسم فکر نکنم.


باید به زندگی طور دیگه ای نگاه کنم , باید از خودت بیرون بیای و بجنگی , میتونی بترسی ولی نباید فرار کنی. میتونی نگران بشی ولی امید رو از دست نده. این یک بازیه و کارتهای تو دقایق زندگی هستن , مثل یک بازنده بازی نکن.

مدتی هست که برنامه تغییر بزرگ متوقف شده . انرژی و انگیزه کافی نداشتم و بیشتر کار میکردم . حالا منتظر یک فرصت بودم که دوباره شروع کنم , اراده ام رو قوی کنم و به باید ها و نبایدهای خودم احترام بذارم . این فرصت امروز به وجود اومد و تصمیم دارم برنامه ریزی منظمی داشته باشم. دو سه هفته از برنامه عقب هستم که باید جبران بشه.

دیشب وقتی با سارا صحبت میکردم بهش گفتم که ایده های بزرگی دارم و فکر میکنم میتونم کارهای بزرگتری انجام بدم , کارهایی مثل Research and development و روباتیک ..هوش مصنوعی و کارهای خلاق و از این دست..

وقتی خونه هستم سستی و کرختی به من غلبه میکنه و کودن میشم.اشراق یک فرصت خوب برای به کار انداختن ذهنم محسوب میشه. 

امروز باید روی این موضوع تمرکز کنم و در موردش به نتیجه برسم , نتیجه ای که به زودی من رو در مسیر پیشرفت قرار بده .

به امید یاری خدا و ایمان به معجزه.

ده ژوئن

[یه چیزایی اینجا نوشته بودم که بعدآ ترجیح دادم پاک کنم ]

بیست و دوم می

این روزها دارم تمرکز از دست رفته ام رو دوباره به دست میارم ، دارم درک میکنم که چطور میشه فکر کرد و این رو مدیون کنترل تمایلات غریزی هستم. 

دقت نظرم به شکل دردآوری کم شده و حافظه ام اسف بار عمل میکنه.. باید بیشتر حواسم به فیزیولوژیم باشه، باید توان بیشتری رو ذخیره کنم.


فکر میکردم با وجود روژان نقطه ی تعادل زندگیم پیدا شده ولی این اتفاق نیوفتاد. تردید اون باعث تردید من هم شد و اونجور که تصور میکردم پیش نرفت. شاید یک روز دیگه در آینده تمایل ما نسبت به هم یک درام جدید رو آغاز کنه ولی حالا که خبری نیست. هیچ خبری..!


باید یک برنامه برای تغییر بزرگ بریزم. اینجوری که ادامه میدم جواب نمیده.